روزمرگی های زندگی من.....

روزمرگی های زندگی من.....

روزمرگی های تجربه و احساس
روزمرگی های زندگی من.....

روزمرگی های زندگی من.....

روزمرگی های تجربه و احساس

حکایت من و مردهای اطرافم....

نمی دونم تا حالا براتون اتفاق افتاده که با همه سلولهای وجودتون دلتون بخواد جیغ بزنید گریه کنید به هر در و پیکری بزنید بلکه کمی آروم بشید؟

حال الان من دقیقا همینجوریه !!  وقتی درمانگرم کلمات را کنار هم میچیند و جملاتی شوک بر انگیز و با معانی باور نکردنی را برایم ترسیم می کند چه انتظاری از خودم خواهم داشت  

اصلا چرا باید درخواست جابه جایی من تا این اندازه برای اون گنگ باشه؟ چرا انتظار پیشرفت کردن من برای خودم اینقدر برای اون بی معنیه که هربار ازم بخواد که براش توضیح بدم که دلیل اصلیم برای جابه جا شدن چیه ؟ و بارها تاکید می کنه که من نمی فهمم دلیلت چیه؟ اقا اصلا خسته شدم از این محیط دوست دارم محیط جدیدی رو تجربه کنم دوست دارم کارم رو به پیشرفت باشه نه اینکه بعد ۳۰ سال با همون پستی که استخدام شدم بازنشست شده باشم! اینا خیلی عجیبه؟! بعدم خب من اینجا قدرت اجرایی خاصی ندارم همش باید حرف گوش کنم این عذابم می ده موقعیت دستور دادن ندارم یعنی یک مکانی که همونجور که من به هر حال مجری دستورات بالایی هستم که کلا لازمه شغل کارمندیه باید بتونمم قدرت دستور دهی داشته باشم که اون قسمت اولیه برام قابل تحمل تر باشه و همچین موقعیتی فقط در صورتی خواهد بود که موقعیت اجرایی بالایی داشته باشم یعنی در پستی باشم که به طور خاص حق امضا داشته باشم!! خب اینام با درجازدن تو همین پست فعلی قابلیت دسترسی نداره که هیچ بلکه تمسخر انگیزم هست مگه اینکه من بتونم پله یله موقعیتم رو هر چندسال یکبار تغییر بدم تا به اونجا برسم!! دیگه واضح تر از این نمی تونم بگم حل شدمشکل عدم درکتون آقای درمانگررررر؟؟؟!!!!

این وسط باید بگم بیتاجون از تو هم ممنون که همراهیم میکنی در غر زدن های بعد از جلساتم چون وظیفه ات نه تنها سنگینه بلکه حساسم هست وقتی تصورات و تفکرات خودت رو بهم میگی باعث میشی خیلی چیزها در ذهنم شفاف بشه و جوابهای روشن تری داشته باشه

اما موضوع بعدی که اصلی ترین دلیل جیغ و داد درونی منه خب وقتی قضیه بیان درخواست جابه جایی ام به دکتر sh رو بهش گفتم برگشته می گه زمان و مکان خلوت رفتی تو اتاقش درم که بستی بهشم گفتی بشینه بعدم بهش گفتی که مجردی ...چرا باید فکر کنی که باید به درخواستت جاب منفی بده؟؟!!! چرا واقعا باید ردت کنه؟

الان اینا یعنی چی ؟ چرا همچین چیزی میگه ؟ چرا کل کارم رو زیر سوال می بره از بنیاد؟ 

یا وقتی بهش گفتم که نماینده کارشناسان شدم اولش گفت خب چه حسی داشتی گفتم خب برام اصلا قابل باور نبود که بتونم با توجه به اینکه رقیب اصلیم اقای A بود من در رای بیارم چون حریف سختی بود ولی کلی ذوق کردم خیلی .... برگشته می گه پس شاخ قول رو بالاخره شکستی؟!! با کلی ذوق و شوق گفتم آره اصلا فکرشم نمی کردم بشه...

برگشته میگه خب برام جالبه نوع رفتار تو وقتی فرد روبه رویی ات یک مرد است کاملا متفاوته!!

خب الان فکر می کنم که تنها تفاوتش شاید این باشه که وقتی فرد روبه روی من مرده درشروع یک رقابت انگیزه بیشتری دارم و کلا دلم می خواد اونو شکست بدم و زمین بزنم خخخخخخخخخخ خب این خیلی مخفیانه است ها نرین لو بدین

رویارویی با آینده در حال تحقق اکنون...

حجم اتفاقات این هفته از توان ذهنی من برای تحلیلش بالاتر بود خیییلی بالاتر ....  حالا واقعا گاهی منظور از این اتفاقات لزوما بد و ناراحت کننده نیست بلکه اتفاقات این هفته همشونم خوب بوده ولی موضوع این بوده که خب من هاج و واج این همه تغییرم ... تغییراتی که روی دور تند افتاده و من بهش نمی رسم  تازه خیلی هاش هم دورشون اونقدر تنده که تو برنامه 4-3 سال اینده ام بوده نه الان

من هیچ تصور ذهنی از این سرعت برق و بادی ندارم می ترسم بیشتر به جای خوشحال شدن از اینکه چرا اهداف چند سال آینده ام داره در یک سال اونم الان محقق می شه

من امادگی و اعتماد به نفس لازم رو برای رویارویی با آینده در حال تحقق اکنونم ندارم !!

وجود درمانگرم بهم آرامش میده ولی درکنارشم خب عصبانی میشم از اینکه باید صبر کنم تا د رجلسم درموردشون صحبت کنم .....وقتی اینجوری با حجم وسیعی از اتفاقات رو به رو میشم که برای بیانشون فرصت نمی کنم و اونا جلوتر از جلساتم به سرعت دارن پیش می رن و من هر چی می دومم نمی رسم ...اینکه من باید از قبل بدونم قراره چی بشه ........... این تفکر که با برنامه من اتفاقها پیش بیان نه بدون برنامه ریزی من و بدون اینکه من فرصت کرده باشم در موردشون با درمانگرم حرف بزنم ،فکر کنم تصمیم بگیرم و اصلا عمل منطبق بر هدف و برنامه ای داشته باشم؟ 

تله ای به نام ذهن خوانی

دوست دارم بنویسم انقدر که همه ذهنم خالی شود تا وقتی که خشم و استرس و لرز و وحشتم فروکش کند یک بهم ریختگی شدید بعد یک جلسه سنگین میشه این عواقبش دیگه....

جمله هایی که گفته به من تو این جلسه:

تو اول میزنی همه چی رو خراب می کنی یکهویی بعد به غلط کردن می افتی و می خوای رابطه رو درست کنی....نگاه کن همیشه همین کار و میکنی تو روابطتت .... اصلا نمی تونی تعادل رو رعایت کنی ... یا اونقدر به طرف می چسبی که بیزار بشه و فرار کنه یا یکجوری حرف می زنی گنگ و نامفهوم که طرف اصلا نمی فهمه چی گفتی و چی می خوای و چه انتظاری داری ...بعد وقتی اونجور که تو می خوای رفتار نکنه عصبانی می شی که من گفتم که اینکار و نکن یا بکن!!  کلا انتظار داری ادمها ذهنت رو بخونن و حدس بزنن چی می خوای پیشگویی کنن خودشون!!! من مصرانه مخالف این تفکرم که انتظار پیشگویی داشته باشم چون همه مواردی رو که واضح به طرف گفتم حد و حدودش رو مشخص کردم یادم می یاد بهشم گفتم ولی گفت خب اصلا تو فرض کن طرف خنگ نفهم وقتی ازت سوال می کنن چرا جواب گنگ می دی و عصبانی می شی فعلا اوکی معنی نداره بگو نه نمی تونم به این دلیل یا باید فکر کنم بعدا جواب بدم !! گفتم مشکل اینجاست که اینو بگم ذهنم بسته نمی شه و تا وقتی جواب قاطع رو ندادم یکسره درگیرم و من اون جواب رو در شرایط وسط امتحان جامع دادم که کلا قفل کنم ذهن رو از پیگیری و درگیر شدنش... بعدشم من به شخص شما تا حالا چندبار نگفتم حد و مرزهای تعیین زمان جلسه رو؟؟

خلاصه که بعد کلی بحث پیرامون اینکه الان تو خب می گفتی نه ...گفتم اقا من به این فکر کردم که یعنی این آدم اینقدر نمی دونه من این زمان نمی تونم؟ گفت چرا اینو نمی بینی که من بازم حواسم بوده و برات بعد برگشتن از مسافرتم تایم در نظر گرفتم ؟  اخر اخرش این شد که گفتم ببین من همه اینا رو که تو می خوای بررسی کنی قبلا رفتم !! اخرش اینکه خیلی خب مگه تو پنج شنبه تایمهات رو شروع نکردی چرا منو درتایمهای صبح نذاشتی؟ بعد ازظهر اونم این ساعت برام جلسه گذاشتی؟ اخر این کل کل با جمله اون که گفت من کل تایم کاری پنج شنبه ام اون روز از ساعت ۴ تازه شروع شده بود خاتمه یافت.... آخیش یعنی اونقدر ذوق کردم و حالم خوب شد که فکر کنم طرف نفهمید  بماند که بعدش باز استرس اینکه تو حق نداری همچین چیزی رو بخوای و ازش خوشحال شی به فاصله چند ثانیه حال خوبم رو هی بهم میریخت... اما دیگه خوشحالی و رضایت درونی ام حتی همون چند لحظه کلی حالم رو خوب کرد

اخرشم گفت دیدی اگه می پرسیدی این همه عصبانی نمی شدی و به همین راحتی حل می شد! 

موضوع بعدی مورد بحث خواب دیوار آتش من بود که بعد از گذشت از اون دیوار قطور آتشین بینمون برای رسیدن به اون ... دیدم نیست و سکته کردم !

برگشته بهم می گه یعنی نزدیک شدن به یک آدم اینقدر وضعیت خطرناکی داره؟ تازه تو همیشه اینجوری فکر می کنی که اگه از اون آتش گذشتی و حالا می بینی اصلا یارو نیست و هیچ خبری هم اون طرف دیوار نیست اونقدر سنگینه که سکته هم می کنی؟

گفتم ببین من از اون اتش گذشتم تمام بدنمم سوخته سکته هم کردم اونوقت اگه از قبل می دونستم که کسی اونطرف نیست و باز اومدم که حماقته و اگه نمی دونستم و اومدمم که خب برام گرون تموم می شه یک عالمه بلا سر خودم آوردم بی نتیجه............ که چی بشه ؟ 

تحلیل ساده جملات:

تو با همه مردا همه همکارا و حتی با پدرت و خانوادتم همین رفتارا رو داری که یک خطایی رو انجام می دی بعد می افتی دنبالش که درست کنی

راستی الان دارم فکر می کنم مثلا چکار می کنم ؟ چطوری می زنم فاتحه یک رابطه رو می خونم که بعد به غلط کردنش بیافتم؟ شما می دونید؟

یا ذهنم درگیر اینه که من اتفاقا همیشه حواسم هست و اولین چیزیی که چک می کنم اینه که نکنه من خواسته ام رو نگفتم و الان از طرف انتظار ذهن خوانی دارم ؟ درواقع اولین تله ای که چک می کنم اینه!!! بعد چطور خودم توی همین تله افتادم ؟ اصلا چطوری ممکنه ؟ مستندات ذهن من میگه نه چک لیستهام کامله و گفتم چندبار که حالا انتظار دارم....و فقط یک مورد اینجا ازار دهنده است اونم اینکه مستندات به نفع حرف درمانگرم می گه پس چرا خیلی وقتها با این سوال رو به رو می شی که تو که نگفتی ....یا کی گفتی...حالا جواب درمانگرم موقعی که داشتم از عصبانیتم و اینکه من حد و مرزهای تایم جلسم رو براتون بارها گفتم دفاع می کردم این بود که اول برگشت گفت تو داری جواب سوال منو می دی که گفتم چرا عصبانی شدی؟؟ وقتی از این سوال عجیب بازم عصبانی شدم و گفتم پس دارم چی میگم خب دارم سوال تورو  جواب می دم دیگه ... یعنی اینقدر مزخرف و بی معنی حرفام که این سوال رو می پرسی وقتی دقیقا دارم جواب سوالت رو می دم ؟‌‌ گفت چرا فکر می کنی مزخرف و چرت و پرت می گی حتما که من نمی فهمم؟  چرا فکر نمی کنی شاید خیلی گنگ حرف می زنی!!!

اخرش برگشتم خیلی عقب تر یعنی به تاریخ 94/3/11 و از اونجا شروع کردم به تعریف کل ماجراها تا آقا کلا براش شفاف بشه !! 

اصلا چطوری می شه که من به نظر خودم حرفام واضح و شفافه بعد به نظر دیگران از جمله خود درمانگرم برعکس گنگ و نامفهمومه؟؟؟ وقت حداقل هر بار که خواب موندم واضح گفتم لطفا منو اگه تا ساعت ۵:۴۵ بیدار نشدم بیدار کنید چون یعنی خواب موندم! \را پس هر بار که خواب ی منونم همه بر م یگردن بهم میگن کی گفتی؟؟ نمی دونستیم!!

یا وقتی می گم

بعضی وقتها باور کنید فکر می کنم نکنه از یک سیاره دیگه اومدم که اینا حرفهام رو نمی فهمن وقتی واضح و دقیق می گم !!


یک روایت از من ....

خب ساعت ۴و نیم  بادرمانگرم جلسه داشتم ....از اینا صحبت کردم: این که اون نیروی جایگزین چی گفته  اینکه مدیر گروه به اون دختره نیروی طرحی چی گفته "مجرد و تحصیل کرده نمی خوایم"  اینکه اها دیروز برای لب تاب گفتم و یک دفعه وسط حرفهام فهمیدم چطور بگم بعد دوسال که نظرش رو جلب کنم

میگه اولا من موندم چرا از اون خانم نپرسیدی برای چی نمی خوای اسمی ازش ببری به عنوان جانشینت و حالا این حدسیات رو می زنی وقتی می تونستی مستقیم بپرسی و این برای من معنی داره که یک جایی تو روان تو....باعث شده جا بخوری حالت بد بشه و نخوای حتی از خود فرد بپرسی دلیلش رو

و بیای حالا فرضیه بچینی ...یا تو بحث لب تاب که رفتم به مدیر گروه  سر وارد کردن لیست های حضور غیاب اساتید که به جای وارد کردن تو لیست اصلی وارد برگه  A4کرده بودن و من با دنیایی برگه روبه رو بودم که باید اول اونا رو  وارد لیست حضور غیاب می کردم تا بعد کار اصلی خودمو بتونم نجام بدم..خب عاطفه رفت پاس.... من مجبور شدم بیام بشینم جای اون تا وقتی برگرده .... بعد خب روبه روی دکتر Kh  بودم.... حین انجام دادن این کار غر غر می کردم

بعدم عاصی شدم وقتی دکتر گفت چه خبر؟؟ چه کار می کنید؟

گفتم اقای دکتر ببینید اینا رو خب همه استادا اومدن به جای وارد کرپن حضور غیابشون تو لیست اصلی یک برگه دادن به حاضرین و برای هر جلسه من با یک لیست رو به رویم... و الان ۳۰ تا ورقه جلومه

خب کارام می مونه بعدم تازه اگه قراره اینجوری بشه لطفا بعد هر جلسه بیارن بدن من وارد لیست اصلی کنم

نه اینکه اخر ترم من بای این همه برگه رو به رو بشم دکترم یک نگاهی کرد سری از روی تاسف تکون داد و گفت کی این کارو کرده گفتم اکثر استادا.... بعدم گفت یادداشت بزار من تو جلسه تذکر بدم  بعد منم ضمن تشکر گفتم راستی یک مورد دیگه لطف کنید با توجه به این که من کارم با اعداد و ارقامه هر وقت صلاح دونستین یک فکری برای گرفتن سیستم برام بکنید چون لب تاب قسمت اعدادش جدانیس و خیلی اذیت می شم.... که اومد نگاه کرد و گفت درخواستت رو بنویس تا رسیدگی کنم برات... حالا اینا رو میگم بهش... میگه  خب  حالا چرا اذیت می شی که اینکارو بکنی؟

گفتم خب اولا قرار نیس من انجام بدم من قراره یک گزارش بدم ..... بعدم اگه انجام بدم جیکم در نیاد می شه وظیفم

بعد نمی تونم انجام ندم.... گفت مثلا چکار می تونستی بکنی؟

گفتم خب اینا رو من نبودم تو اون هفته اوردن گذاشتن رو میزم وگرنه قبول نمی کردم تا حد ممکن این همه رو میگه چطوری

گفتم خب البته بستگی به استاد هم داره حالا به جوون تر ها حتما می گفتم لطفا خودتون پر کنید بعد لیست رو بدین به من

ولی خب استادای پیرتر ور خیلی نمی شه

می گه ولی اگه بشه خیلی حال میده ها واقعا حال میده

خخخخخخخخخخ

گفتم خب عواقب داره دیگه اوایل بارم وقتی می فهمیدم یک کار که وظیفم نیس رو دارن بهم تحمیل می کنن یک جوری در می رفتم مثلا می گفتم خب باشه استاد وقتی کارم تموم شد میام ازتون میگرم یا یک چیزی تو همین مایه ها تا از ذهنش بیافته  اما خب گاهی کار به دعوا هم می کشید تا جایی که مجبور میشدم رک و راست به طرف بگم اقا وظیفه من نیس

منم بیکار نیستم انجام بدم برگشته بهم میگه خیلی حال می ده ها.... خیلی خیلی حال می ده

گفتم حال می ده ولی عواقب داره

می گه باشه با همه عواقبش بازم به حال میده اساسی اونقدر که پای عواقبشم واستی

و هر از گاهی هم شده تجربش کنی

یا بهم میگه اینکه حرفت رو چطور بگی که مدیرت باهات همراه بشه و بخواد ککمکت کنه حالا چه تو بحث جابه جایی چه این لب تاب که مثال زدی

این یک تکنیکه .... که باید بهش برسی  اونم به دست نمیاد تا اینکه لایه های درونش کشف بشه  این جوری نیس که من بهت بگم بیا برو اینا رو بگو... چون تو توی موقعیت به هر حال ناخوداگاهت با ناخوداگاه اون ارتباط میگیره

حتی اگه همه حرفهاییی رو من بهت بگم دیکته کنی و بگی بازم نتیجه نمی گیری!!

چون باید اول این کشف بشه که تو چه حالی رو به بقیه منتقل می کنی که اینجوری نتیجه میگیری؟

و همین حرف رو شاید یکی دیگه بره بگه ولی نتیجه دلخواه رو بگیره

ولی تو که می ری میگی گارد میگیرن

گفتم اوووو تا من بیام کشف کنم که چکار میکنم

معلوم نیس چند سال طول بکشه

چی شد که گفتی چند سال طول میکشه از کجا میدونی چقدر طول میکشه؟

گفتم خب برای اینکه دوسال طول کشید تا تازه یک جوری یهویی گفتم برای لب تاب که خب گارد نگرفت حداقل

برای همون می گم باز معلوم نیس چند سال طول بکشه که من بفهمم با این ادمها چکار می کنم که اینجوری باهام برخورد می کنن که عمرم تلفه

گفت اها ببین ادم در صورتی اینجوری می حرفه که ناخوداگاهش دقیقا می دونه داره چطور با دیگران برخورد میکنه

و حتی نتیجه برخود رو هم می دونه که پیش بینی می کنه چند سال طول می کشه

گفتم من نمی دونم چکار می کنم  فقط می دونم اینا رو که گفتین

یاد این جمله افتادم که دکتر B برگشت به دکتر Sh گفته بود که دکتر یادتون نره نیروی تحصیل کرده هم نمی خوایم خطرناکه

خب من خیلی شوکه شدم وقتی اینم شنیدم

گفتم خوبه من هر وقت خواستم برم می رم میگم شما گفتین نیروی مجرد و تحصیل کرده نمیخوایم

منم که هردو گزینه رو دارم  .... پس خودم دارم می رم  و زذم زیر خنده

گفت خب باید اونقدر حرف بزنی تا اون لایه زیریش برای من حداقل مشخص بشه که چکار می کنی با ادمها

اونوقت می شه بهت اون تکنیک رو گفت.... بعدم فرض کن حالا بر فرض حرف تو  ۵ سال طول بکشه بفهمی که با ادمها چطور رفتاری داری و بتونی اصلاحشون کنی

حداقلش اینه که بقیه عمرت رو می دونی دقیقا چکارکنی

نه اینکه تا اخر عمرت هی درگیر این روابط عجیب غریب باشی که عذاب بکشی

بعدم گفت من معتقدم تو خوب می دونی چی بگی و چکار کنی کنه نظر موافق طرف رو با خودت همراه کنی فقط موضوع اینه که ناخوداگاهت خب چیز دیگه ای رو می فرسته به اون طرف مقابل و حس ایجاد شده این وسط باعث میشه  نتیجه دلخواهت رو نگیری

و تا از این حس های قبل و بعد این حرفها صحبت نکنی نمی تونیم بفهمیم چی رو به طرف القا میکینی

 

غرق در نا امنی ها

به هیچ کس اعتماد ندارم نمی دونم چرا.... جدیدا هر کسی هر حرفی می زنه به این فکر می کنم که چی رو داره پنهان می کنه یا اینکه چرا نمی خواد بهم همه چی رو بگه ؟ خب این عذاب اور ترین چیزیه که میشه یک نفر تجربه کنه به نظرم چون حس عدم امنیت شدیدا آدم رو بهم می ریزه .....همش حس میکنم همه می خوان بهم آسیب بزنن .همش درحال چیدن قضایای منطقی ام که به خودم اثبات کنم اینطور نیست و شاید آروم بشم ...هرچند این آرامشه ساعاتی بیشتر نمی ماند و باز با کوچکترین تلنگری غرق دریای نا امنی می شه .... کاش درمانگرم بفهمد این آشفتگی ها را ...

بخشی از تلاش من برای کاندید شدن ...

در هر حرف و صحبت معمولی با همه همکاران و دوستان و نزدیکانم به این فکر می کنم که چه نقشه ای برام ریخته قراره چه آسیبی بهم بزنه ... در بهترین حالتش اینکه میگم یک موقعیت بهتر و رو نمی کنه که من به پایینه راضی بشم مثل همون تقاضای جابه جایی که وقتی فرد جانشین بهم می گه که اصلا و ابدا اسم منو نبر و نگو کی قراره بیاد جات...بلکه تا حد ممکن سعی کن بدون جانشین موافقت کنن و در اخرین گزینه هم با نیروی طرحی جای شما موافقت کنن نه اینکه من بیام جای تو.... به این فکر می کنم این می خواد بیاد دانشکده مصرانه ...بعد تازه می خواد جای منم نیاد... اونوقت پس پست خالی و وسوسه انگیزی که این می خواد بره کجاست که نمی گه و در عین حال ناراحت می شوم از اینکه تازه اگرم هیچ پست خاصی نباشه این حرفش یعنی اینکه مگه من موقعیت کاریم چطوریه که هیچ کس دوست نداره جای من بیاد......... ههههههههه

یا اینکه مثلا الان تایم جلسه رو شما گذاشتین 4:30 ...خب به این فکر می کنم مگه این ادم اینقدر نفهمیده تا حالا که من از توی خونه نمی خوام جلسه داشته باشم هیچ وقت ؟؟ خب اگه نفهمیده و اصلا تو باغ این موضوع نیست که خب چی بگم باید خودم رو هم مسخره کنم بابت این انتخابم

اگرم می دونه و عمل نمی کنه که پس اینم خطرناکه ... چرا مرزهام رو رعایت نمی کنه قصدش چیه ؟ چرا یک دفعه می خواد همه پل های گذشته رو نابود کنه ؟ چرا نمی فهمه من حتی یک نفر رو برای اینکه با آرامش بخوام باهاش حرف بزنم ندارم و اصلانم دلم نمی خواد از دستش بدم چون با هر کسی که یک مدت وارد یک رابطه  حتی دوستانه هم بشم همش این حس بهم وارد می شه که دیگه براش خسته کننده ام ... داره از دستم در می ره می خواد از دست من فرار کنه ... من ادم کسالت بار و بی خودی ام که هیچ کس دوست نداره طولانی مدت باهام بمونه برای یک برهه از زمان شاید خوب باشم برای یک نفر ..... خوب بلدم آدمها رو آروم کنم .... بهشون امید بدم یا بهشون محبت کنم ولی هیچ وقت نمی تونم مطئمن باشم این ادم یک مدت طولانی کنارمه حالا همیشه نه ولی یک بازه طولانی حداقل ... و ازم خسته نمی شه و فراری نمی شه

کاش برای این حس ها یک درمان و راهکاری بود ... کاش

حواشی امتحان جامع

واقعا سنگین بود و نفس گیر اخر به چه عقلی این اساتید محترم این همه مبحث را در دو روز و پشت سر هم برگزار میکنند گیریم که خود قربانی این نوع امتحان بوده باشند در گذشته ای نه چندان دور ... چرا باید ادامه دهندگان راه پیشینیانشان باشند ؟؟

نمی شود این امتحان را د رچهار روز برگزار کرد یا حتی با یک فاصله ای وسطش برای نفس کشیدن دانشجوی بیچاره؟

حتما باید از صبح تا ۴ بعد از ظهر سرجلسه و استرس باشی و دستانت از درد تاول بزند و اعصابت بهم بریزد تا اسمش باشد جامع ؟؟

نکند چون جامع شده اسمش باید یک ابهت خاصی داشته باشد ؟؟؟

اما این امتحان برای ورودی های ما حواشی خاصی داشت:

۱- یکی از دوستان موفق نشد حدنصاب زبان را تا قبل جامع بیاورد از امتحان جا ماند

۲- یکی دیگر از دوستان که اتفاقا بالاترین نمره را درزبان آورد و زودتر از همه هم به فاصله یکسال زودتر خیالش را از بابات این سد راحت کرده بود بازهم به جامع نرسید اینبار نه به خاطر زبان بلکه از استرس جامع ... خود را به رودهن رساند اما با خون ریزی شدید معده راهی اورژانس و بستری بیمارستان شد

۳- دوستی دیگر شب قبل امتحان کارش به بیحالی و وصل کردن سرم کشید4- حواشی ما بازماندگان هم خیلی خوب نبود من و مریم تا صبح خوابمان نمی برد من که کابوس گم شدن سوالات رو هم دیدم خخخخخخ

۴- رفتارهای سرجلسه هم برای خودش حکایاتی داشت شنیدنی و دیدنی که فعلا مجال گفتن نیست

۵- مصاحبه بخش مغفول و فراموش شده این آزمون هنوز مانده است البته

درد دل های درونم با درمانگرم در طول هفته

فقط یک ریز جواب میدهم و به قول مامان از حواب دادن نمی مانم و اینکه به شدت دلخور می شوم از اینکه نمی توانم مطمئن باشم کسی در مواقع لزوم به کمکم می آید

امروز نامزدی پسرخالمه دیشب از مامان می خوام موهام رو رنگ کنه که خب نمی کنه و من خودم به جان موهایم می افتم تا شاید در مهمانی امروز خیلی بد به نظر نرسم و مامان است که بهم لقب لجباز و یک دنده میدهد

چند وقتی است فضای ارتباطات خانه تغییر کرده است و من هاج و واج می نگرم که دلیل بیابم این تحولات را..... اما نمی فهمم و گیج می زنم گاهی خوشحال می شوم و گاهی عصبانی و گاهی بی تفاوت از این تغییرات رفتاری

و درست همین الان که شروع کردم به نوشتن.....  ذهنم دریافت ارتباطات به ظاهر پیچیده را

بگذار بگویم برایت که چه شده است

شاید خنده دار ترین و عجیب ترین تحلیل باشد اما خب فعلا همین به ذهنم میرسد

تغییرات چیست؟؟ اینکه مامان یک هویی درخواست فوری تغییر لوازم منزل می کند انهم با تعیین بازه یک ساله

و یا سجاد میره کفش می خره خداتومن

می دانی فقط کافیست مثل الان درخواستهای مامان جدی باشد و پیگیر و کوتاه نیاید برای یک دو روز ... بابا عمرا طاقت بیاورد و نخواهد عملی کند ... دقیقا مثل الان که بابا به تکاپو افتاده که فرش بخرد حتما طی یکی دو روز آینده

حالا تحلیلی که الان به ذهنم امد اینه

این تغییرات و درخواستها درست از وقتی شروع شد که بابا گفت سارا شاید نیاز به کمک مالی داشته باشه برای ادامه پرداخت شهریه دانشگاهش امسال

می دونی چرا اینو می گم ؟ چون مامان یکسره راه می ره می گه یا خونه رو عوض میکنی یا وسایلی رو که میگم میخری به منم ربطی نداره که چه مشکلی داری

هر بار یک درخواستی داشتم تاحالا هی گفتی ندارم نمی شه .... الانم موضوع اینه که تا بگم می گی سارا پول می خواد !!! سارا می خواد درس بخونه به خودش مربوطه و هزینشم با خودشه به من چه رفاهم رو قربانی بقیه کنم مگه چقدر عمر می کنم

می دونی چیه اقای درمانگر

کاش عمق فهم منو از این کلمات و اینکه چطور بهمم می ریزه و چطور می شه احساس تنهایی می کنم بفهمی

تازه این کمک کذایی حرف بوده در حد همون حرف اینجوری واکنش داشته چون در عمل اون کمک اینجوری بوده که من وام بگیرم 10 تومان بزارم به حساب یک بانکی که بابا توش حساب داره و کار می کنه بعد با اعتبار اون حساب و این پول بعد شش ماه وام بگیرم برای دانشگاه و بعدم قسط های یک تومنیش رو بدم یعنی عملا من دوبار وام بگیرم که خرجم رو بدم یکبار 10 تومان با قسط 500 تومانی تا سه سال یکبار دیگه هم ده تومان حداکثر با قسط یک تومنی

اینه تازه نوع کمکه نه هیچ پول دیگه ای که بخوان بهم بدن فقط مساعدت اعتباری می خوان بکنن اینقدر ناخوداگاه آشفته می شن همه

ببین مشکل من این نیست که چرا این همه تغییرات خوب می خواهد رخ بدهد اتفاقا اگر یادت باشد گفتم خوشحالم برای این تغییرات ولی چیزی که آزارم می دهد این است که این تغییرات را برای این می خواهند اجرایی کنند که کمکی به من نشود حتی در حد همون اعتبار بانکی و نه بیشتر

تمام وجودم گریه و خشم تنهایی است اینکه خدایا من هیچ کس را جز خدایم ندارم

آشفتگی های من

خیلی آشفته ام ........... استرس بی قراری های مکرر ......گیجی ..............بی حالی و خواب آلودگی را به سرماخوردگی و چرک کردن سینوس و ریه باهم که جمع کنی  یعنی اوضاع ناجور روان و جسم باهم ...............دیگر مگر چه می ماند برایم به جز تنفس  که تازه اونم با این اوضاع زورکی است

امتحان جامع این وسط  چیزی بیش از زیادی ست.... حال نداشته.....  درس های نخوانده و استرس های ناتمام

یعنی می شود یک روز بیام و بنویسم تمام شد؟ شدن که می شود قاعده این عالم این است اما حرص و جوش های من است که تمامی ندارد

جلساتی با لذت فوق العاده

جلسات روانکاوی ام پر است از رمز و راز... و شوق من برای کشف هر چیز...

نمی گویم خوش می گذرد یا حتی آسان ....نه سختیها و چالش های خودش را دارد آن هم زیاد... ولی دوست داشتنی شده است خیلی  همچون یک عصرانه خوشمزه و دلچسب...

نکات قابل توجه جلسات اخیر.... تمرکز من است بر روی مدل های ارتباطیم با اطرافیانم و گیجی های من این وسط که اصلا درک نمیکنم و فقط حرف میزنم

و درمانگری که گوشم را می پیچاند و از جاده خاکی زدن و دور شدن ازموضوع به سر بحث اصلی می آورد

گاهی هم بهم یادآوری می کند که به تو اگه رو بدم که هر روز جلسه می خواستی چی شده حالا من می گم جلسه می گی نه لازم نیست ؟؟ تو همونی نیستی که وقتی می گم اجازه داری text بفرستی خیلی بیشتر ازاین که پول جلسات حضوریت بشه  پول اونا میشه بعد بهت می گم جلساتت رو باید در ماه اضافه کنم می گی پول ندارم....

اخه الان که چی خجالت کشیدم هرچی دفاعم بکنم حرف حق جواب نداره که

ولی با همه اینها زیرکی و حواس جمعیش را دوست دارم کلا عاشق جلسات چالش برانگیز با درمانگرم و دخترک بالغ و کودک و والد درونمم