روزمرگی های زندگی من.....

روزمرگی های زندگی من.....

روزمرگی های تجربه و احساس
روزمرگی های زندگی من.....

روزمرگی های زندگی من.....

روزمرگی های تجربه و احساس

تله ای به نام ذهن خوانی

دوست دارم بنویسم انقدر که همه ذهنم خالی شود تا وقتی که خشم و استرس و لرز و وحشتم فروکش کند یک بهم ریختگی شدید بعد یک جلسه سنگین میشه این عواقبش دیگه....

جمله هایی که گفته به من تو این جلسه:

تو اول میزنی همه چی رو خراب می کنی یکهویی بعد به غلط کردن می افتی و می خوای رابطه رو درست کنی....نگاه کن همیشه همین کار و میکنی تو روابطتت .... اصلا نمی تونی تعادل رو رعایت کنی ... یا اونقدر به طرف می چسبی که بیزار بشه و فرار کنه یا یکجوری حرف می زنی گنگ و نامفهوم که طرف اصلا نمی فهمه چی گفتی و چی می خوای و چه انتظاری داری ...بعد وقتی اونجور که تو می خوای رفتار نکنه عصبانی می شی که من گفتم که اینکار و نکن یا بکن!!  کلا انتظار داری ادمها ذهنت رو بخونن و حدس بزنن چی می خوای پیشگویی کنن خودشون!!! من مصرانه مخالف این تفکرم که انتظار پیشگویی داشته باشم چون همه مواردی رو که واضح به طرف گفتم حد و حدودش رو مشخص کردم یادم می یاد بهشم گفتم ولی گفت خب اصلا تو فرض کن طرف خنگ نفهم وقتی ازت سوال می کنن چرا جواب گنگ می دی و عصبانی می شی فعلا اوکی معنی نداره بگو نه نمی تونم به این دلیل یا باید فکر کنم بعدا جواب بدم !! گفتم مشکل اینجاست که اینو بگم ذهنم بسته نمی شه و تا وقتی جواب قاطع رو ندادم یکسره درگیرم و من اون جواب رو در شرایط وسط امتحان جامع دادم که کلا قفل کنم ذهن رو از پیگیری و درگیر شدنش... بعدشم من به شخص شما تا حالا چندبار نگفتم حد و مرزهای تعیین زمان جلسه رو؟؟

خلاصه که بعد کلی بحث پیرامون اینکه الان تو خب می گفتی نه ...گفتم اقا من به این فکر کردم که یعنی این آدم اینقدر نمی دونه من این زمان نمی تونم؟ گفت چرا اینو نمی بینی که من بازم حواسم بوده و برات بعد برگشتن از مسافرتم تایم در نظر گرفتم ؟  اخر اخرش این شد که گفتم ببین من همه اینا رو که تو می خوای بررسی کنی قبلا رفتم !! اخرش اینکه خیلی خب مگه تو پنج شنبه تایمهات رو شروع نکردی چرا منو درتایمهای صبح نذاشتی؟ بعد ازظهر اونم این ساعت برام جلسه گذاشتی؟ اخر این کل کل با جمله اون که گفت من کل تایم کاری پنج شنبه ام اون روز از ساعت ۴ تازه شروع شده بود خاتمه یافت.... آخیش یعنی اونقدر ذوق کردم و حالم خوب شد که فکر کنم طرف نفهمید  بماند که بعدش باز استرس اینکه تو حق نداری همچین چیزی رو بخوای و ازش خوشحال شی به فاصله چند ثانیه حال خوبم رو هی بهم میریخت... اما دیگه خوشحالی و رضایت درونی ام حتی همون چند لحظه کلی حالم رو خوب کرد

اخرشم گفت دیدی اگه می پرسیدی این همه عصبانی نمی شدی و به همین راحتی حل می شد! 

موضوع بعدی مورد بحث خواب دیوار آتش من بود که بعد از گذشت از اون دیوار قطور آتشین بینمون برای رسیدن به اون ... دیدم نیست و سکته کردم !

برگشته بهم می گه یعنی نزدیک شدن به یک آدم اینقدر وضعیت خطرناکی داره؟ تازه تو همیشه اینجوری فکر می کنی که اگه از اون آتش گذشتی و حالا می بینی اصلا یارو نیست و هیچ خبری هم اون طرف دیوار نیست اونقدر سنگینه که سکته هم می کنی؟

گفتم ببین من از اون اتش گذشتم تمام بدنمم سوخته سکته هم کردم اونوقت اگه از قبل می دونستم که کسی اونطرف نیست و باز اومدم که حماقته و اگه نمی دونستم و اومدمم که خب برام گرون تموم می شه یک عالمه بلا سر خودم آوردم بی نتیجه............ که چی بشه ؟ 

تحلیل ساده جملات:

تو با همه مردا همه همکارا و حتی با پدرت و خانوادتم همین رفتارا رو داری که یک خطایی رو انجام می دی بعد می افتی دنبالش که درست کنی

راستی الان دارم فکر می کنم مثلا چکار می کنم ؟ چطوری می زنم فاتحه یک رابطه رو می خونم که بعد به غلط کردنش بیافتم؟ شما می دونید؟

یا ذهنم درگیر اینه که من اتفاقا همیشه حواسم هست و اولین چیزیی که چک می کنم اینه که نکنه من خواسته ام رو نگفتم و الان از طرف انتظار ذهن خوانی دارم ؟ درواقع اولین تله ای که چک می کنم اینه!!! بعد چطور خودم توی همین تله افتادم ؟ اصلا چطوری ممکنه ؟ مستندات ذهن من میگه نه چک لیستهام کامله و گفتم چندبار که حالا انتظار دارم....و فقط یک مورد اینجا ازار دهنده است اونم اینکه مستندات به نفع حرف درمانگرم می گه پس چرا خیلی وقتها با این سوال رو به رو می شی که تو که نگفتی ....یا کی گفتی...حالا جواب درمانگرم موقعی که داشتم از عصبانیتم و اینکه من حد و مرزهای تایم جلسم رو براتون بارها گفتم دفاع می کردم این بود که اول برگشت گفت تو داری جواب سوال منو می دی که گفتم چرا عصبانی شدی؟؟ وقتی از این سوال عجیب بازم عصبانی شدم و گفتم پس دارم چی میگم خب دارم سوال تورو  جواب می دم دیگه ... یعنی اینقدر مزخرف و بی معنی حرفام که این سوال رو می پرسی وقتی دقیقا دارم جواب سوالت رو می دم ؟‌‌ گفت چرا فکر می کنی مزخرف و چرت و پرت می گی حتما که من نمی فهمم؟  چرا فکر نمی کنی شاید خیلی گنگ حرف می زنی!!!

اخرش برگشتم خیلی عقب تر یعنی به تاریخ 94/3/11 و از اونجا شروع کردم به تعریف کل ماجراها تا آقا کلا براش شفاف بشه !! 

اصلا چطوری می شه که من به نظر خودم حرفام واضح و شفافه بعد به نظر دیگران از جمله خود درمانگرم برعکس گنگ و نامفهمومه؟؟؟ وقت حداقل هر بار که خواب موندم واضح گفتم لطفا منو اگه تا ساعت ۵:۴۵ بیدار نشدم بیدار کنید چون یعنی خواب موندم! \را پس هر بار که خواب ی منونم همه بر م یگردن بهم میگن کی گفتی؟؟ نمی دونستیم!!

یا وقتی می گم

بعضی وقتها باور کنید فکر می کنم نکنه از یک سیاره دیگه اومدم که اینا حرفهام رو نمی فهمن وقتی واضح و دقیق می گم !!


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد