روزمرگی های زندگی من.....

روزمرگی های زندگی من.....

روزمرگی های تجربه و احساس
روزمرگی های زندگی من.....

روزمرگی های زندگی من.....

روزمرگی های تجربه و احساس

توهمات....

راستش داشتم به این فکر می کردم که من در ایده ال ترین حالت فانتزی هام تو ازدواج چیه؟! و اینکه آخرش به این رسیدم که با مشتی توهمات روبه رویم که حتی فانتزی هم نمی تونه باشه!!

بماند که اصولا فانتزی یعنی دست نیافتنی دیگه ولی حالا برای من  اینجا کاربرد واژه فانتزی دلچسب نیست 

از این چرندیات که بگذریم داشتم باب مًثًل می فکریدم دیگر که توهماتمان در چه حوزه ای است؟!

مثلا دوست دارم شاهزاده سوار بر اسب سفیدمان اگر باشد کلا ... آنقدر علم و دانش سرش بشود که حتی سری در این جماعت عالم داشته باشد آنقدر که سفرهای خارجه اش هم هم فال باشد و هم تماشا و هم کسب علم و احیانا نشره ....

و تازه مثلا سنش هم بیش از ۳-۴ سال از من بیشتر نباشد! (حالا نه که ما در این عمر گرانمایه به این دستاوردها رسیده ایم که انتظار داریم یکی ۳-۴ سال بزرگتر رسیده باشد و تازه حالا بعد از بین این همه آدم مرا بیابد و بخواد همسرش شوم! هی چه کنیم که همان واژه توهم بسی معقول است باب این مقوله عظیم!

حالا فکر نکنید یک وقت مثلا به خاطر وضعیت کنونی تحصیلی خودم این توهم درمن ایجاد شده نه عزیز دل... کلا این توهم عقبه ای بس طولانی دارد و از همان عنفان جوانی در مخمان وول می خورده و کلا به هر سازی که بگویید رقصیده ام که این توهم را بیرون کنم اما خب نشده است دیگر...

به هر حال همچین فرهیخته گرانقدری مسلما هیات علمی یک دانشگاه هم که هست!! و خلاصه هر چقدر دلتان بخواهد از این توهمات علمی مابانه را در خود دارم دیگر

از باب تعقل و احساس نیز باید در حد اعلای دو سر طیف باشد!! جمع ازداد شنیده ای دیگر ؟ یک چیزی در همین حدود و ثغور

توهمات دیگر بیشتر درباب تجارب احساسی شکل می گیرند که در قله آن شاید یک چیز برایم بالاترین اهمیت را از بعد همان توهمات دارد چه چیز؟ می گویم خدمتتان ...

اینکه من در کنار آن موجود توهمی بر پایه اصل لذت هم که شده "خود درونی ام " باشم همان شیطنت ذاتی پنهان شده را می گویم همان که هیچ وقت حتی جرات بروز هم نداشته بنده خدا و در اسارت مطلق بوده در همه این سالها... و آرامشی عمیق را بر پایه اعتماد مطلق در کنار آن حضرت!! تجربه کنم

همان که دغدغه پیشرفت من را هم داشته باشد و تماما با من میکس شده باشد!!

حال خود به تعقل قضاوت کنید که همچین توهماتی را باید به دست کدامین قضا و قدری بسپارم؟ اخر همیچین موجود سفارشی را باید دستور خلقتش را صادرکنم که تازه با خوشبینانه ترین حالت به جای ۳-۴ سال تفاوت سنی به فرض تولد در هم اکنون ۳۰-۴۰ سال تفاوت سن خواهد داشت ....به نظرتون منتظرش بمونم ؟!

خوانندگان رهگدر وبلاگی ام: خوشحال میشم اگر همچین توهماتی داشته اید و از تجارب واقعی زندگی خودتان چیزی هست که قابل اشتراک گذاشتنه برایم بنویسید!

# طنز

# توهمات عیدانه



مرور روزهایی که گذشت...

خیلی وقته که ننوشتم و البته اتفاقاتی که حتی حس و حال نوشتنم نبود

مرداد ماه پر از استرس بود برام در حدی که پس از برگزاری آزمون مصاحبه دکتری تخصصی و فرایندهای پر از استرس و ادامه دار بعدیش که به دلیل داشتن مسئولیت کارشناس اسناد به وجود آمد  چهار روز کامل به مرخصی رفتم چون دیگه هیچ جونی برای حتی اومدن نشستن پشت میز اداره رو هم نداشتم  و البته باز هم بماند که به دلیل خرده بنایی های خونه که توی این روزها ادامه داشت خیلی هم آرامش برقرار نبود و هم جلسه کارگروه اخلاق که باید می رفتم ساختمان مرکزی در نتیجه خیلی هم  بازدور از اداره نبودم!

اما مریم و زهرا واقعا در یک حرکت یهویی و عجیب چهارشنبه رو مرخصی گرفتن و منم به زور بلند کردن و یک روز شاد و ساده و صمیمی رو برام رقم زدن که واقعا از صمیم قلب ازشون ممنونم

آخرین روزهای مرداد ماه هم یعنی دقیقا از 29 مرداد ماه هم به مدت 13 روز یعنی تا 10شهریور مرخصی بودم و به اتفاق خانواده سمنان (سمنان،مهدیشهر،شهرمیرزاد) و جنگل های شمال ( سرخ رود، لاویچ،جواهر ده،گرگان) و تهران (مرقد امام و رودهن) قم و جمکران رو دور زدیم هوا به شدت گرم و مرطوب بود ولی دور بودن از محیط کار به همه چیز می ارزید!!!  و جدای از شوخی آرامش عمیقی رو بهم این سفر داد.

از نکات دیگه ای که دوست دارم بگم اینکه از جمله کارهای دیگه ای که کردم این بود که بعد از چندماه انتظار و مشکلات بالاخره در همین سفر و البته با پیگیری های زیاد و تلفن های زیادتر تونستم وقت دفاع پروپزال رو برای همون تایم که در سفر بودم یعنی چهارشنبه 8 شهریور ماه بگیرم و به همین خاطر بخشی از سفر نامه را به دانشگاه کشوندم و یک روز کامل درگیر دفاع پروپزال و باقی کارهای اجرایی اش شدم که خداروشکر تا حدی کار استارت خورد حالا بقیش دیگه که تایید کمیته پژوهش دانشگاه و... باشه دیگه فعلا انتظاره....

اتفاقات پر تنش دیگه ای رو هم تجربه کردم که خب برای من مدیریت اوضاع رو سنگین میکرد  از جمله  همزمان یکی از همکاران را بدون هیچ اخطاری قصد اخراجش را داشتند که البته هنوز به طور کامل اوضواع آروم نشده ولی خب تنش شدیدی رو برام داشت به دلیل صمیمت بین من و اون

مورد بعدی حال بد دوستی که از یک رابطه اشتباه بیرون اومده بود اگرچه خودش کات کرده بود اما خب وضعیت روحی وخیمی داشت و با افکار خودکشی اش بیشترین تنش رو تجربه کردم

شاید با اینکه می دونستم این تهدید ها و این کارها به قول معروف نمایشیه و برای جلب توجه ولی خب ترس از اینکه اگر چنین کاری بکنه ... و نگاههای پر از التماس خانواده اش به من که حواست به این باشه و امیدوارانه منو یک فرشته نجات می دیدند سطح استرس و نگرانی منو بالاتر می برد و اینکه تصمیم بگیری در هر موقعیتی که کار درست چیه رو سخت تر...

مشاورباشضی بنده هم که توی این اوضاع کلا منو گذاشته بود به امید خودم و خب منم عاصی که چرا وقتی بهت نیاز دارم نیستی دقیقا؟

ظاهرا که همه منو یک آدم فوق العاده و غیر زمینی می بینن که باید خودم همه چی رو حل کنم باور کنید نیستم ها منم کم میارم

فکرکردین سر اون مصاحبه دکتری تخصصی چرا یهو بعد تموم شدن کارا رفتم مرخصی؟ حل کردن مشکلات 1000 و خورده ای پرونده که درست ثبت نشده بود در دوروز واقعا فاجعه بود وقتی حتی اساتید هم حاضر نبودند کمک کنند و همه می ترسیدند و دانشکده فقط می گفت شما مسئول صحت تحویل اسناد به وزارت هستین!!!  و جالب تر اینکه همچین سمتی رو قبلش بهم نگفته بودند بعد که مشکلات رو شد حکم رو آوردن نشون دادن که بیا این حکم ..... ببین تو مسئولی نه بقیه!!!!!!!!!!!!!!!! 

این روزها مشکلات دیگه ای هم هست که فکرم رو درگیر میکنه اونم درگیریهای فلسفی!!

مثلا دارم به این فکر می کنم چطوری می شه ادم بین کارش و زندگیش... با همه وجودش کارش رو بخواد و یقین داشته باشه که مرد زندگیش یک روزی می ره؟ و این کاره هست که براش می مونه و می تونه نجاتش بده توی زندگی 

البته این موردی که منو به این فکر انداخته موقعیتش استثناهایی داره که جای بحث نیست ولی واقعا  زندگی و ازدواج چیه ؟

چه جور پیمانیه که از قرار دادهای کاری سست تره و ادم ها رو به این تصمیم می رسونه؟ مگه ازدواج قبل از اینکه پایه و اساس قراردادی اجتماعی داشته باشه بر پایه عاطفه و  محبت و علاقه شکل نمی گیره؟ چطوری میشه که بنیان عواطف آدمها اونقدر سست و شکننده میشه؟  

و وقتی به همچین چیزهایی فکر می کنم بیشتر از قبل می ترسم از عمیق تر شدن رابطه هایم باآدمها.. 

ادمهایی که کار را بر روابط عاطفیشون ترجیح می دن ... خب مسلما تو را هم با هر قدر سابقه و عمق در رابطه یک دفعه تنها می گذارند و میروند 

نمیدانم این روزها میگذرند و من به همین گذر دلخوشم