این روزها انقدر حرف دارم که که زمان که هیچ احساسم هم تخلیه نمی شود
درمانگرم هم صبورانه گوش می دهد اما منی که هزار حرف نگفته و ناشناس در درونم بالا پایین می پرد آرام نمی گیرم مشکل اصلی هم این است که نمی دانم که چه چیز اینقدر آزار دهنده است و البته اتفاقات روزمره ای که تمامی ندارند و من مستاصل شده ام در حل کوچکترین مسائل زندگی ام
امروز یک ریز حرف زدم بدون وقفه ای کوتاه و فقط همه حرفم بازی های تکراری افراد خانواده با من بود و مبهوت شدن من از این بازی ها و گنگ بودن دلیل این بازی ها و خنده دارتراینکه نمی فهمم در گیر چه بازی شده ام و چرا اینقدر عذاب می کشم در این بازی هایی که ظاهرا نقش ناخوداگاه خودم هم پر رنگ است در اجرای آنها
خیلی حرف داشتم بزنم هنوز ... حتی در همین موضوع و البته موضوعات کاری و تحصیلی که هفته گذشته درگیرش شده بودم اما وقتهایی که با حجم حرفهای من همخوانی ندارندمرا به پایان یک جلسه رساند...
در انتهای جلسه دیگر من مصمم که باید هرچند برای بار دهم باشد ولی باید بگویم که برایم جلسه ای دیگر را در نظر بگیر در صورت ممکن...
واین بار جوایش شاید یک کم بهتر از قبل..... که باید بررسی کنم که آیا باید بهت جلسه بدم یا نه!! و تازه در صورتی که بخواهم این کار را بکنم شاید لازم باشد که جلسات ثابت باشد و نه متغیر و فوق العاده!!
و مجبور شدم برای بارچندم یاداوری کنم که من توانایی پرداخت هزینه اش را ندارم و نه هیچ بهانه ای دیگر... و پاسخ روشن او که ... حتما در جلسه در این باره صحبت کن تا به نتیجه ای برسیم
آدمهایی که وقت و تایم و جلسه و درمانگر تو رو از آن خودشون کرده باشن
این جمله که ظاهرا برخواسته از خواب منه خیلی مبهم و زجردهنده است
چرا باید یک دفعه احساس کنم که کسی قراره درمانگرم رو بدزده یک غریبه یک غریبه ای از جنس درون خودم !!
چرا باید دفتر جدیدش دقیقا شبیه اتاق قبلی من باشه
چرا باید این دو اتفاق مرا به به عقبه ای نه چندان نزدیک وصل کنه و استرسی شناخته شده رو به جانم بندازه؟
و در عین حال گیج و مبهم که نفهمم به کجای وجودم وصل شده ام؟ و قرارست چه چیز را بالا بیاورم که یک عبارت از اتاقت بگو مرا به بابا بزرگ به اتاق به ازدواج و مرگ اون ببرد و اشکم را در بیارورد هر چند لحظه ای ...
راست و درست کارهایم را نمی دانم فقط افتاده ام توی یک غلطکی که می چرخد و مرا هم به هر سویی می کشاند
اینکه اخر عاقبت هیچ چیزی برایم مشخص نیست
اینکه به هر سویی چنگ می اندازم آن هم بدون فکر و برنامه دقیق
اینکه اصلا بروم یا بمانم کدام به نفعم است؟
اینکه آیا تجربه شغلی جدید یا تغییر فاز کاری ام می تواند در نهایت برایم مفید باشد یا نه
اینکه اصلا با توجه به توانایی ها و محدودیتهایم از پس این کارها بر می آیم یا بیشتر ریسک است و به مخاطره انداختن وجهه ام؟
همه اینها شده دغدغه این روزهای اداری من
گاهی پیروز شدن بهترین انتخاب نیست ......
این جمله رو توی یک وبلاگ دیدم و ذهنم رو درگیر کرد به این فکر کردم که آره راست می گه ها... گاهی باید بپذیری شکست را ... گاهی باید یک پله پایین بیایی تا بعد بتوانی به سمت موفقیت پرواز کنی .... گاهی باید تحمل کنی سقوط را تا شیرینی پرواز به جانت بنشیند.... و البته باید گفت شکست مقطعی و حساب شده گاهی شاید بهترین انتخاب برای برنامه پیشرفت ماست.....
پ ن:
دارم برای جابه جایی زور می زنم بعد خوب ظاهرا باید قبول کنم فعلا یک پله بیام پایین تا بعد راه برام باز بشه واسه همین این جمله اینا رو تو ذهنم تداعی کرد!!!!
بعد از تصمیم کبری دو سال پیشم برای نوشتن شادی های زندگی......
الان بعد دو سال خلاء نوشتن تجارب و حس های زندگیم دیگه داشت اذیتم میکرد برای همین تصمیم گرفتم که توی این وبلاگ با سرور بلاگ اسکای از هر آنچه که اسمش را روزمرگی های زندگی ام گذاشته ام بنویسم ...........روزمرگی هایی از جنس تجربه و احساس های من....
از آنجایی که عنوان وبلاگم با این حساب می شد Evrey Day Of My Life با مخفف کردن سر واژه های عنوان اسم وبلاگمم شد EDOML
بعدم ذوقم گل کرد براش یک لوگو رنگی طراحی کردم که هم وجه تسمیه اسم وبلاگ مشخص بشه و هم خب بشه آرم شناسایی ام ....