روزمرگی های زندگی من.....

روزمرگی های زندگی من.....

روزمرگی های تجربه و احساس
روزمرگی های زندگی من.....

روزمرگی های زندگی من.....

روزمرگی های تجربه و احساس

غرق در نا امنی ها

به هیچ کس اعتماد ندارم نمی دونم چرا.... جدیدا هر کسی هر حرفی می زنه به این فکر می کنم که چی رو داره پنهان می کنه یا اینکه چرا نمی خواد بهم همه چی رو بگه ؟ خب این عذاب اور ترین چیزیه که میشه یک نفر تجربه کنه به نظرم چون حس عدم امنیت شدیدا آدم رو بهم می ریزه .....همش حس میکنم همه می خوان بهم آسیب بزنن .همش درحال چیدن قضایای منطقی ام که به خودم اثبات کنم اینطور نیست و شاید آروم بشم ...هرچند این آرامشه ساعاتی بیشتر نمی ماند و باز با کوچکترین تلنگری غرق دریای نا امنی می شه .... کاش درمانگرم بفهمد این آشفتگی ها را ...

بخشی از تلاش من برای کاندید شدن ...

در هر حرف و صحبت معمولی با همه همکاران و دوستان و نزدیکانم به این فکر می کنم که چه نقشه ای برام ریخته قراره چه آسیبی بهم بزنه ... در بهترین حالتش اینکه میگم یک موقعیت بهتر و رو نمی کنه که من به پایینه راضی بشم مثل همون تقاضای جابه جایی که وقتی فرد جانشین بهم می گه که اصلا و ابدا اسم منو نبر و نگو کی قراره بیاد جات...بلکه تا حد ممکن سعی کن بدون جانشین موافقت کنن و در اخرین گزینه هم با نیروی طرحی جای شما موافقت کنن نه اینکه من بیام جای تو.... به این فکر می کنم این می خواد بیاد دانشکده مصرانه ...بعد تازه می خواد جای منم نیاد... اونوقت پس پست خالی و وسوسه انگیزی که این می خواد بره کجاست که نمی گه و در عین حال ناراحت می شوم از اینکه تازه اگرم هیچ پست خاصی نباشه این حرفش یعنی اینکه مگه من موقعیت کاریم چطوریه که هیچ کس دوست نداره جای من بیاد......... ههههههههه

یا اینکه مثلا الان تایم جلسه رو شما گذاشتین 4:30 ...خب به این فکر می کنم مگه این ادم اینقدر نفهمیده تا حالا که من از توی خونه نمی خوام جلسه داشته باشم هیچ وقت ؟؟ خب اگه نفهمیده و اصلا تو باغ این موضوع نیست که خب چی بگم باید خودم رو هم مسخره کنم بابت این انتخابم

اگرم می دونه و عمل نمی کنه که پس اینم خطرناکه ... چرا مرزهام رو رعایت نمی کنه قصدش چیه ؟ چرا یک دفعه می خواد همه پل های گذشته رو نابود کنه ؟ چرا نمی فهمه من حتی یک نفر رو برای اینکه با آرامش بخوام باهاش حرف بزنم ندارم و اصلانم دلم نمی خواد از دستش بدم چون با هر کسی که یک مدت وارد یک رابطه  حتی دوستانه هم بشم همش این حس بهم وارد می شه که دیگه براش خسته کننده ام ... داره از دستم در می ره می خواد از دست من فرار کنه ... من ادم کسالت بار و بی خودی ام که هیچ کس دوست نداره طولانی مدت باهام بمونه برای یک برهه از زمان شاید خوب باشم برای یک نفر ..... خوب بلدم آدمها رو آروم کنم .... بهشون امید بدم یا بهشون محبت کنم ولی هیچ وقت نمی تونم مطئمن باشم این ادم یک مدت طولانی کنارمه حالا همیشه نه ولی یک بازه طولانی حداقل ... و ازم خسته نمی شه و فراری نمی شه

کاش برای این حس ها یک درمان و راهکاری بود ... کاش

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد