روزمرگی های زندگی من.....

روزمرگی های زندگی من.....

روزمرگی های تجربه و احساس
روزمرگی های زندگی من.....

روزمرگی های زندگی من.....

روزمرگی های تجربه و احساس

عیدانه

انقدر سوت و کور بود

که درش را تخته کردم  

هیمنجا را میگویم 

همین خانه ساکت و بی مهمان را

همینجا که نه صاحب خانه را حالیست برای نشستن و نگاشتن 

و نه مهیمان و رهگذری را میلی

 که به در بکوبد و شوق دیدار در دل ها تازه کند

هنوز پا برجاست خانه

اما صاحب خانه گوشه عزلت گزیده و نوای غربت سر داده

لیک سروها هرگز نمی میرند 

و او خویشاوندی دوری با سرو ها دارد