روزمرگی های زندگی من.....

روزمرگی های زندگی من.....

روزمرگی های تجربه و احساس
روزمرگی های زندگی من.....

روزمرگی های زندگی من.....

روزمرگی های تجربه و احساس

دردسرهای تغییر ساعت

امروز ۳۱ شهریور ماه و اولین روز تغییر ساعت در شش ماهه دوم بود به تبع اون یک سری اشتباهات جالب و البته شاید تکراری پیش بیاد مثلا زودتر بری سرکار بعد بفهمی ای بابا زود اومدی....

حالا جالب ترین اتفاقی که امروز تو محیط کار افتاد پخش اذان آن هم ساعت ۱۰:۲۴ دقیقه صبح بود یعنی وضعیتی شد یک عده بدون نگاه کردن به ساعت رفتن وضو گرفتن و آماده نماز شدند یکی مثل من هاج و واج کل ساعتهای اطرافش رو چک می کرد و با خودش می گفت اخه هر جور حساب کنیم که اینا ساعت ها رو تغییر ندادن هنوز باید دیرتر پخش بشه نه زودتر اونم ۱۰ صبح از کی تا حالا افق این همه تغییر کرده؟!!!

و چون البته امروز به دلیل عید غدیر یعنی عید گذشته همکارا مشغول دید و بازدید هم بودند بساط خنده به راه افتاد ....

تعطیلی فراموش شده

گاهی خبر های خوش از انقدر عادی  و روزمره اند که خودت هم شوکه می شوی یعنی اصلا گاهی اونقدر غرق روزمرگی ها و کارهایت شده ای که تقویم هم از دستت در می رود 

و اینچنین می شود که وقتی امروز اول صبح پشت میزکارم نشستم بعد از نیمساعت که برای تنظیم کاری چشمم به تقویم رومیزی افتاد با دیدن عدد قرمز روی تقویم شوکه شدم با خودم گفتم فردا که جمعه نیست تعطیلی واسه چیه این چرا قرمزه؟!! تازه یادم افتاد ای دل غافل فردا عید غدیره و تعطیل...........  

یعنی خبر از این بهتر نمی تونستن بهم بدن که خودم کشفش کردم!! اونم درست وقتی  که از صبح ذهنم درگیر این بود که خدایا سه شنبه من برم به این مدیر گروه چی بگم اگه بپرسه امضا گرفتی یا نه؟!

  

بوی مهر

بوی مهر می آید نه دانش آموزم و نه می شود گفت دانشجو.. 

اما دلم برای خریدن دفتر و کتاب های رنگی رنگی 

برای مدادها و خودکارها و کیف و کفش و لباس فرم مدرسه تنگ شده  

عشق خرید دفتر و کتاب و مداد پاکن بودم هرچند اهل فانتزی خریدن و پول خرج کردن نبودمم فقط همانها که عرف بود و همه داشتن همون دفتر کاهی ها و مداد های سوسمار و.... 

به همونها قانع بودم  

کتابهای سال تحصیلی جدید رو هم به لطف عمه و شوهر عمه های معلمم همیشه تو تابستون داشتم و از اون همه کتاب سال جدید تنها کتابی که می خوندمش تو تابستون و تا قبل مهر یک دور خونده بودمش حتما فارسی بود..... 

حتی چند رو ز قبل وسوسه شدم برم لوازم تحریری و به سبک بچه های دبستانی یک سری لوازم تحریر بگیرم  

بعد با خودم گفتم خب بعد چکارش کنی؟ ولی الان دارم فکر می کنم به هرحال مشتریش پیدا میشه یعنی اون کسی که اینا سهمش باشه و الان نعیمه تو ذهنم میاددخترک ناز و شیطون و البته خواهر کوچولوی رحیمه جان عروس جدیدمون! 

حالا دیگه محبتم قلمبه کرده ..... 

شایدم رفتم دادم جشن عاطفه ها  

فعلا هنوز که نخریدم وقتی هم خریدم ببینم قسمت کی می شه

واگویی های من

استرس تمام ذهنم را که نه همه وجودم را تسخیر کرده است

ناشناخته و گنگ فراگیر و فلج کننده

جلساتم به شدت برسرم آوارمیشوند و به محض تمام شدن دوباره برای همان آواره ها می دوم

دونده ای لجوج و خستگی ناپذیر اما خسته و بی نفس که نعش خویشتن در بغل با هدفی گنگ تر می دود

و دستیار دانایی وجودم که به ریشخند میگیرد این همه بهم ریختگی را

ولیکن من ایستاده ام همچو سرو قد بر افراشته و محکم

روان آدمی پیچ وخم های کوچه هایش تنگ و تاریک است

اما شناخت را دردیست شیرین

و صیقل خوردنت تلو خاصی خواهد داشت.

اندکی تفکر.... جملات تلگرامی

گاهی جملات و کلمات اونقدر ساده و راحتند که نمی فهمی در این دو کلمه چه دنیایی نهفته است .... جملاتی که تلنگری به وسعت تجربه ی زیستن که تا اعماق وجودت نفوذ می کنند

  • استاد حقوقی داشتیم میگفت چیزی که تا اخر نخوندی نه جواب بده نه امضاکن.
    پایان ترم بعد از آخرین سوال نوشت
     درپاسخنامه چیزی ننویسید.
    همه افتادن....
  • این قانون طبیعت است وقتی همه با تو فرق دارند زیستگاهت جای دیگری است...
  • امید را از نجاری آموختم، که مغازه اش سوخت، ولی او با همان چوب های سوخته مغازه ذغال فروشی باز کرد..........

جشنی در خانه

بعد از سالها گشت و گذار خانه به خانه بالاخره ما آقا داداش را داماد کردیم رفت خخخخخ

کاربسی سنگین بود و اکنون خوشحالیم از به ثمر نشستن این اتفاق و ورد عضوی جدید را به پیکره خانواده جشن خواهیم گرفت

اصلا نمی دانم چه باید بگویم و چطور بنویسم

فعلا همین قدر را داشته باشید تا بعدها که گره از زبانم باز شود

یک مرض ناشناخته

دیگه اگه تا حالا شک داشتم که مرض دارم الان یقین رسیدم به یک درجه از یقینی که تا به حال نرسیده بودم اینم خودش یک پیشرفته دیگه

از صبح هزار بار اینستاگرام روانکاوم رو باز کردم و بستم اخرشم نتونستم مانع از فالو کردنش بشم بعد مدتها

حالا هربار از خودم می پرسم دقیقا این کارت یعنی چی؟ مرض داری اصلا؟ بعد تازه چرا حالا این کارو کردی؟ چون به هر حال این آدرس رو قبلا هم داشتی ...

بگذریم ....

امروز از اتاقم از توی خونه صحبت کردم البته خب در تایم اذان که کسی خونه نبود

هر چی حرف می زنم به هیچ نتیجه ای نمی رسم که هیچ دلخور هم می شوم از وقتهایی که کم می آیند و من به اتفاق های یک هفته ام نمی رسم به همه دغدغه های ذهنی ام

یا دلخور می شوم از تکرار حرف خودم از زبون اون که چرا مسخره ام می کنی

وقت نمی کنم بهش بگم ده روز مرخصی گرفته ام بدجور.... انقدر مغزم هنگ کرده که فلج شده ام و عقب کشیده ام تا بلکه خارج از محیط فکری به حال خودم بکنم

مهر نزدیک است و انتخاب واحد پایان نامه ... استرس شروع و انتخاب موضوع و استاد راهنمای پایان نامه ام یک طرف.... استرس پرداخت ۱۵ میلیونی نداشته از طرف دیگر و سکوتی که از سرمجبوری می کنم تا شاید معجزه ای رخ دهد

تمام تقاضای تدریسم به بن بست رسید و باز هم نتوانستم حتی یک درس و یک دانشگاه تدریس داشته باشم

هنگ کرده ام و هیچ از رفتارهای همکارانم نمی فهمم ....

مانده ام در برزخ تقاضای جا به جایی و ترسهای تمام نشدنی درونم.....

مراسم خواستگاری برادرم و احتمال سر گرفتن ازدواجش

نیمه شهریور و فراخوان هیات علمی دانشگاه ها و باز هم منی که هیچ تغییری در خودم نمی بینم

 در این میان تقاضای تمام نشدنی و جدال همیشگی ام با درونم برای بغل شدن توسط اویی که ناممکن ترین و مسخره ترین درخواست ذهنی من است و بیچاره منی که گریه سر می دهم واقعی برای یک نیاز تخیلی و ناممکن

...

و به عنوان آخرین نوشتار این پست باید بگویم :

بارها به این فکر می کنم چرا همیشه عقبم از اتفاق های زندگی ام؟

مگر من تخصصم برنامه ریزی نیست؟

تعریف و تایید نهفته در حرفهای یک مدیر

مسلما با توجه به شرایطم  به عنوان یک نیروی متخصص و البته روحیه شخصی خودم  که از ایستا بودن بیزارم و همیشه و در هر موقعیتی سعی در ارتقا کاری دارم چند وقتی است پیگیر جابه جایی شغلی هستم اما خب از آنجایی که راضی کردن مبدا و مقصد مهم است و منم باید رضایت دوگروهم رو داشته باشم کارم بسی سخت تر از دیگران و د رحالت عادی است.

امروز به هر شکلی بود اخر وقت اداری دل را به دریا زدم و به دکتر sh دوباره گفتم قبلا چندماه قبل طرح موضوع کرده بودم ولی خب جواب قطعی نگرفته بودم و فقط دکتر قول مساعدت داده بودن خلاصه رفتم پیش دکتر و گفتم اقای دکتر شما چندماه پیش قولی داده بودین و با توجه به اینکه خب حوزه فعالیت من آموزشیه و عموما دستگاهها مایلند قبل از شروع سال تحصیلی خصوصا در بعد آموزشی فعالیتهاشون مشخص باشه خب من تصور می کنم تا قبل مهرماه اگر برای جابه جایی اقدام کرده باشم و جام مشخص بشه که خب از نظر اداری این کار شده وگرنه عملا دیگه کارم خیلی سخت می شه

دکتر اول گفت که خب مافوق شما من نیستم که به من میگین و شما مرجع فعالیتها و پاسخگویی تون اصلا من نیستم که حالا من بخوام کاری برای شما بکنم  و من گفتم اقای دکتر این چه حرفیه شما مسئول مستقیم بنده هستین و مسلما من هر کاری بخوام بکنم اول از همه باید به شما بگم و در عین حال تایید و امضای شما رو داشته باشم

دکتر در ادامه گفتن خب اصلا مگه من شما رو سر کار اوردم که حالا بهتون الان اجازه خروج بدم  مگه وقتی که اومدین از من و گروه پرسیدن که نیرو می خواین که حالا از من می خواین که بهتون بگم حالا برین ولی در عین حال با توجه به صحبت قبلیمون کاملا وضعیتتون برام قابل درکه و حالا اینطور که شما می گین خب تنها کاری که من م یتونم بکنم براتون هرچند به نظرم هنوز هم موضوعیت نداره اینه که شما درخواستتون رو کتبی بنویسین من یک متن مناسبی پاراف بزنم براتون

گفتم ممنون اقای دکتر ولی واقعا می خوام با رضایت شما و بدون ایجاد تنش خاصی برای گروه باشه چون به نظرم رسید که رفتن همکارمسئول دفترمون و جابه جایی ایشون به هر حال تنش ایجاد شد و در عین حال من در صورت جابه جایی هم اماده هر جور همکاری در جهت اموزش نیروی جدید تا هر زمان که شما صلاح بدونید هستم و مطمئن باشین که همه جوره همکاری های لازم رو خواهم کرد

دکتر یک نگاهی به من کرد و گفت خانم فلانی متوجه معنای صحبتتون می شین دیگه هیچ وقت این حرف رو نزنید گفتم کدوم حرف چطور؟ گفت ببین شما دارین میگین من رضایت بدم که برین! معنای این جمله می دونید یعنی چی ؟ من اگه قرار باشه رضایت بدم برید یعنی اینکه شما نیروی خوبی نبودین و ازتون رضایت ندارم و نسبت به کارتون اعتراض دارم در حالی که اینجوری نیست و شما یک نیروی متخصصین حواستون باشه

بعدم اگه قرار به ایجاد تنش باشه رفتن شماست که باعث تنش میشه نه رفتن همکار قبلی چون این شمایین که تسلط کامل روی گروه و فعالیتهاش داشته و دارین نه ایشون!!!

من داشتم همینجوری هاج و واج به تعریف و تمجید نهفته حرفهای اون گوش میکردم که برگشت وگفت:

الان یعنی خودت قبول نداری که تسلط شما روی کارهای گروه توی این چند سال بیشتر از خانم فلانی مسئول دفتر قبلیمون بوده و در واقع گروه بر پایه شما می گرده و اگر قرار بر ایجاد اختلال هم باشه رفتن شماست که گروه رو با مشکل مواجه می کنه؟ جواب بدین لطفا؟!! اینقدر متوجه هستم که اگه شما نبودین همکار قبلیمون از عهده کارها بر نمی اومدن!!!

چی بگم دیگه گفتم بله خب راست میگین

ایشونم اخرش گفتن علی ایحال با توجه به شرایطتتون برای من کاملا قابل درکه تقاضای جابه جایی تون و شما درخواستتون رو بنویسین منم سعی می کنم با یک متن مناسبی که کمکتون کنه و در خور باشه باهاتون همکاری کنم فقط یک مورد به جای شما کسی میاد یا اینکه گروه بدون کارشناس می مونه؟

گفتم خب البته بسته به نوع موافقت شما داره می تونید درخواست کنید براتون کارشناس جایگزین بفرستن و یا اینکه مسئول دفتر جدیدمون اقای y رو که خیلی هم توانمند هستن به عنوان کارشناس معرفی کنید

گفت خانم فلانی خب ایشون نیروی طرحی هستن می دونید که نمی شه که ایشون رو بخوام روش حساب باز کنم  

سری تکون دادم و گفتم حالا تا دوسال دیگه خدا بزرگه و شاید خدارو چه دیدین من برگشتم سرجام تا اون موقع

خلاصه که اخرش فرمودند که حالا فعلا کار شما راه بیافته بقیش خدا بزرگه

ومن خوشحال و خندان و با حسی سرشار از قدردانی از دفترشون اومدم بیرون

 

پ ن ۱:

دکتر خیلی اخلاقیات خاصی داره و بارها بهم متلک گفته که بیکاری و.... ولی این حرفهای امروزش بهم نشون داد که خب حواسش هست و فرق و توانمندی افراد از چشمش دور نمونده و حالا باقی رفتاراش صرفا دیگه ذاتیه

پ ن۲:

البته هنوز هم قضیه اون عوض کردن قفل و گرفتن کلید برام مجهوله ها

پ ن ۳:

این پست فعلا تنها پست مشترک هر دو وبلاگم است! همینجوری دلم خواست مشترک باشه