روزمرگی های زندگی من.....

روزمرگی های زندگی من.....

روزمرگی های تجربه و احساس
روزمرگی های زندگی من.....

روزمرگی های زندگی من.....

روزمرگی های تجربه و احساس

چند لحظه با خودم

دلم به شدت گرفته

اونقدر که گاهی نمی فهمم چه مرگمه که اینقدر گریه می کنم بغض می کنم و مثل دختر بچه های شش ساله زمین و زمان رو به هم میریزم

و مثل نوجوان ۱۵-۱۶ ساله از همه شاکی و عصبانی ام

خودم رو در مقابل ساده ترین چیزها می بازم و قالب تهی میکنم

و البته این عمق ماجراست که می گویم وگرنه در ظاهر همان ادم محکم قبلی ام

ولی ادمی که که از این نقاب محکم بودن به شدت خسته شده و فقط نگرانی از دست دادن وجهه و موقعیتش او را به سکوت واداشته

و غم انگیز ترین بخش ماجرا این است که همه روزها را بشماری که به یک دوشنبه برسی

نه اینکه بد باشه نه ولی حکایت بی کسیه منه در عمق روابطم که فقط بخواهی کسی را بیابی که فقط در اختیار تو باشد

هر چند همان هم همیشه ترس از دست دادنش دیوانه ام می کند ترس خسته شدنش ....ترس تنها ماندن بعد آخرین تلاش برای بهبود کیفیت زندگی ات

نیروی جدید و رفتار های مدیر

اندر حکایات نیروی جدید اینکه رفتارهای مدیر هم تغییراتی کرده که بسیار جالب و عجیبه

دیروز صبح که طبق معمول اومدم سرکار بعد از اینکه برق ها رو روشن کردم و پشت سیستمم نشستم و سلام و احوال پرسی با نیروی خدماتی ، یکدفعه اقای X نیروی خدماتیمون اومد گفت خانم فلانی ببخشید کلید در گروه رو می دید به من !! من با تعجب کلید رو از کیفم در آورده و تحویل ایشون دادم و گفتم مشکلی پیش اومده؟ که گفت نه خب دکتر تصمیم گرفتن قفل هارو عوض کنن بیشتر تعجب کردم و پرسیدم مگه خدای نکرده اتفاقی افتاده؟ گفت نه دستوره دکتره منم هیچی نگفتم دیگه ....

گذشت نیروی جدید هم سر وقت اومدن سرکارشون و بعد از یک ساعتی دوباره دیدم نیروی خدماتی اومد تو دفتر گروه و رو به نیروی جدید گفت که رفتم انبار قفل بگیرم نداشتن یعنی قفل یک کلیده داشتن که نگرفتم اونم گفت خوب چه فرقی می کرد می گرفتین از روش می زدین کلیدرو دیگه ... منم گفتم راست میگن دیگه

که یک دفعه نیرو خدماتیمون برگشت گفت خب دکتر گفتن شما کلید نداشته باشین!!!!! و اصرار داشته قفل با سه کلید بگیرم که یک کلید رو بدم به خودشون یکی مال من و یکی هم مال مسئول دفتر گروه !!!

پ ن1:

خب ظاهرا که نیروی جدید معتمدتر از بنده با 5 سال کار هستم!!!

پ ن2:

و اینکه اون کلید قبلی هم در کل خیلی موارد بنده ازش استفاده خاصی نمی کردم یعنی نه بنده و نه هیچ کس دیگه ای اصولا ...چون نیروی خدماتی دوساعت قبل از شروع کار اداری ما تایم اداریشون شروع میشه در نتیجه همیشه در بازه یا اگه بسته باشه هم من به شخصه از کلید داخل باکس آبدارخونه استفاده می کنم تا بیام کلید کیفم رو بردارم

و معمولا هم من اولین کسی هستم که وارد گروه می شم. حالا با این اوصاف بازم حکایت نو که اومد به بازار کهنه می شه دل آزاره

پ ن3:

کلا این گروه عادت داشتن تک جنسیتی باشن و می فهمم که با گرفتن نیروی مرد جای همکار خانم قبلی در واقع دوباره همون رسم 30 ساله قبلشون رو زنده کردن ......  خصوصا که این مدیر گروه جدید کلا بازم خیلی مشکل داره برای ارتباط با خانمها و اصلا دوست نداره زیر مجموعش خانم باشه و در نتیجه الان منم به نوعی مهره اضافی ام که یک جوری باید شوتم کنه بیرون چون همکارم که رفت دیگه تنها فرد مونث بنده ام که فکر کنم طی چند ماه آینده منم به نوعی باید برم....

نیروی جدید و ....

مسئول دفتر گروه عوض شد و همکار جدیدمون یک آقاست که نیروی طرحیه و با مدرک فوق لیسانس روانشناسی بالینی

حالا بماند که خب اصلا توزیع افراد بر حسب توانمندی ها مدارک تحصیلی نیست و جای تاسف داره ولی به هر حال فعلا سیستم اداری همینه و فراتر از مدرک . اعتبار اجتماعی ات میای میشی منشی بایدم راضی باشی احتمالا!!!

نیروی جدید یعنی این آقا از بدو ورود حسابی با رفتار و صحبت کردنش جای خودش رو توی دو مهره اصلی یعنی مدیر بخش و خدمات(آبدارچی) باز کرده و تغییراتی رو هم در دکور و چیدمان میزش داده اما جالبیش این بود که وقتی همکار قبلی دیروز داشته به هر حال مدارک و مستندات رو تحویل ایشون می داده و از آنجایی که میز بنده تقریبا کنار ایشونه و منم کارمند پاره وقت اونجام البته به شکل تقسیمات اداری وگرنه هر وقت لازم باشه باید باشم برگشته گفته اون سیستم مال کیه همکارمم گفته خب مال کارشناسمونه اونم گفته خب چرا مال شما نباشه مال ایشون باشه(مانیتور سیستم من بزرگتره)!!! خلاصه که امروز که بنده برای اولین روز کاری با ایشون کنار هم بودیم برگشته میگه سیستمتون حساببی چشم منو گرفته!! منم گفتم بله خبراش رسید خخخخخ

بعدم معلوم شد دیروز طی حداقل یک ساعتی که ایشون پشت سیستم بنده نشستن کل سیستم رو گشتن و از کم کیف نرم افزارها و چیزهایی که روی اون نصبه با خبرن!!! به نحوی که صبح دیدم مسئول ITدانشکده رو گفتن بیاد سیستم من رو شیر کنه به پرینتر بدون اینکه به من بگن!! 

حکایت خواستگاری های نوین جامعه ما

عرف و سنت و دین و آئین و حتی علم همه و همه ازدواج را برای یک خانم در شرایطی قرار می دهند که پسر یا خانواده او از دختر خانم خواستگاری کنند کاری به چیزهای جدید که این دوره باب شده و درست یا غلط آنها و یا حتی نتایج و پیامدهایشان ندارم هنوز هم عرف قالب جامعه همان خواستگاری و مراسم ان است

من به شخصه با این روند مشکلی ندارم که هیچ تاییدش هم می کنم اما مشکل من با آن قسمت از ماجرای خواستگاری است که دیگر از آن حالت اصیل خود خارج شده و به طور فجیعی هم به سمت و سوی ناکجا آباد می رود

قدیم تر ها اگر خواستگاری بود دیده و شناخته بودن خانواده دختر و پسر مطرح بود بعدتر ها به دلیل جو جامعه شهری که امکان شناخت مستقیم وجود نداشت خانواده ها برپایه اعتماد به  یک معرف امین و شناخته شده این مراسم را برگزار می کردند و البته این منافاتی هم با بحث تحقیق و تفحص اختصاصی خانواده ها نداشت فقط این ارزش را داشت که خانواده ها از یک تناسب ابتدایی برخوردار باشند و شان منزلتهای دو خانواده در یک سطح باشد و سپس ابتدایی ترین مراسم خواستگاری برگزار شود

یک کمی نزدیکتر از اکنون دیگر نقش معرف ها را بنگاههای همسریابی گرفتند که در حالت سنتی ترش یک خانم یا آقای معروف  که دستش در امر خیر بود دفترچه ای از اسامی دختران دم بخت با مشخصات کلی آنان داشت و به خانواده پسرها شماره می دادو باز هم با همون مشخصات ابتدایی و سوالات کوتاه و پر از حجب و حیای خانواده ها در تماس تلفنی که به منظور تعیین اولین قرار خواستگاری گذاشته می شد کارها پیش میرفت

ولی متاسفام عمیق از انچه اکنون در این جامعه دینی اسلامی میگذرد

نمی دانم گاهی به این کالاهای دسته بندی شده ای که دو خانواده بدون هیچ خجالتی هم خواهان وجود بی عیب و نقص آن در هنگام رویت یا تحویل آن هستند چطور اسم انسانیت باید گذاشت و چطور زندگی را بر پایه آنها استوار باید ساخت...

شرمگین که هیچ عصبانی ام از این همه وقاهت خانواده ها در اصرار بر سایز و قد و وزن و سفیدی و سیاهی و هزار و یک پرسش اینگونه

نه اشتباه نکنید در حد خیلی خلاصه و آن هم با کمال رعایت احترام ، یک بار پرسیدن برخی از این موارد قابل قبول است در این جامعه به شدت صنعتی شده .....هر چند باز هم به نظرم زیبا نیست... اما یک خواستگار برای پرسش این موارد 6 دفعه تماس بگیرد و اوکی بگیرد که آیا دختر خانم شما مطمئنا این مشخصات دسته بندی شده را دارد که بیاییم وگرنه....!!! دیگر یعنی وقاهت بیش از حد

یعنی نگاه کالا و خدمات

خدا اخر عاقبت این انتخابهای به شدت نامطمئن و وابسته به شرایط و متغییر را بخیر کند ....

آزاردهنده ترین احساس

برای یک دختر در هر شرایط و هر موقعیتی

اصلا بنا به هر دلیل و ضرورتی

در تمدن ما در آئین و فرهنگ ما

برخی پرسش ها

در دایره نبایدهاست

و شکستن این نباید نه تنها سهمگین است برای جامعه

که برای دخترک آشوبگرو قیام کننده نیز سنگین است

و گاهی دلش برای یک حرف یک تشویق

یک حمایت و آفرین  لک میزند که طاقت بیاورد و نشکند

.

.

.

شکستن هر نبایدی خب واکنشهای درونی متفاوتی دارد

و بسته به فرد و زمان و موقعیتش متفاوت تر...

و من امروز بزرگترین نباید ذهنم را شکسته ام

به من حق بده این همه آشوب را

می دانی تازه من در محیطی امن بی خیال این نباید شده ام

اما باز هم شوکه ام

و قاضی القضات درونم رأی بدترین تنبیه ها را برایم صادر می کند

در من نبود توان این پرسش از ابتدای افرینشم

و تقصیر درمانگری بود که همپای من سکوت می کند

و ماهاست مملکت درونم را به هرج و مرج کشانده

خب در این شلوغی شهرها و دهکده ها و محله ها

گاهی یک حس جرات می کند و قلدرانه همه قوانین را میشکند و نیازهایش را فریاد می زند

این فریاد را دیگر هیچ ضابطه ای در بند نمی کند و آرامشی نیست

من اکنون

یک زنم

توجه ات را می خواهم

جذابیتم را

و اینکه چرا هیچ وقت گزینه اصلی هیچ رابطه ای نیستی

آزار دهنده ترین حسی است که یک زن می تواند تجربه کند

چرا که کل زنانگی ات اینگونه در هم میشکند

و این می شود که جنگ را شروع می کنی و آشوب را رهبری...

رهبری یک انقلاب....

گاهی همه چیز سخت می شود حتی همین زبان نیم مثقالی به قول قدیمی ها هم نمی چرخد و سنگین می شود

گاهی دلت بهانه می گیرد عقلت با چوبی به دست برایت خط و نشان قوانین را می کشد

گاهی دیگر تمام حرفهایت ..... تمام غر زدن هایت تمام می شود

گاهی دلت پر است و خالی نمی شود.....

گاهی کوچکترین بارقه امید هم..... سرد می شود

گاهی هراس....  غارتگر دلت می شود و آشوب می کند

انقدر اوضاع درهم و بی نظم می شود که باز

رهبریک انقلاب می شوی

فریاد میزنی

سکوت میکنی

و بایدها را می شکنی

تا بلکه از بهار خبری به مشامت برسد

از لحظه های شکفتن و تغییر

از صدای نفس های حیات

و این رویه توست

برخیر و رهبری کن وجودت را

که اکنون گاه تغییر است

در دل های همینجوری

همه چیز روند کسالت باری گرفته است و درست در همین بازه های بی حالی تعطیلی های یکهویی عذابم می دهد چون هیچ انگیزه ای برای گذرانشان ندارم

دوست داشتم این چهار روز تعطیلی اخر هفته را گردشی مسافرتی بگذرانم اما فکر کنم تمام این روزها را در خانه باشم عاقبت

عطش سیری ناپذیری برای حرف زدن دارم
ولی وقتی کسی کنارمه که گوش بده
اینگار هیچ حرفی ندار