این روزها دلم فقط گریستن می خواهد و قلبم سکوت را
و جسمم آغوشی که سر بر شانه اش آرام گیرم
این روزها هر دل صبح با چشمانی اشکبار روزم را شروع میکنم و با خستگی پایان ناپذیر تمام
این روزها یکی را می جویم که به فکر این همه خستگی ام باشد . دستم را بگیرد با خود ببرد به هر کجا که آرامش باشد و شادی و لبخند و بدور از دغدغه های زندگی
هر چند کوتاه اما ببرد تا نفسی تازه کنم
این روزها حتی مسافرتی را که خودم برنامه اش را بچینم و زمان و مکانش را مشخص کرده باشم هم نمی خواهم
فقط یکی را می خواهم که دستم را بگیرد و ببرد و خودش مدیریت کند زمان و مکان و احساسم را
و من فقط چرخ بزنم بخندم و شاد باشم و رها
این روزها صبحانه ام گریه است و نهارم بغض و شب هنگام هم خشمی از نبودن های آن یک نفر گمنام برای خود خودم