ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
انقدر سوت و کور بود
که درش را تخته کردم
هیمنجا را میگویم
همین خانه ساکت و بی مهمان را
همینجا که نه صاحب خانه را حالیست برای نشستن و نگاشتن
و نه مهیمان و رهگذری را میلی
که به در بکوبد و شوق دیدار در دل ها تازه کند
هنوز پا برجاست خانه
اما صاحب خانه گوشه عزلت گزیده و نوای غربت سر داده
لیک سروها هرگز نمی میرند
و او خویشاوندی دوری با سرو ها دارد
گاهی سوت و کور بودن، دوری از اغیار و مزاحمانی است که وقت را و حوصله را از میان می برند. و دست آخر چیزی هم دستگیر آدم نمی شود. در انتها می فهمیم که چگونه زمان ما از بام عمر گریخته است و دیگر به دست نمی آید.
گاهی سوت و کور بودن هم برای خودش عالمی دارد. اصلا آدم برای آن که با خودش روبرو شود به همین سوت و کور بودن محتاج است. جایی که بی چشمی نظاره گر، بنویسد درد دلش را و بگوید از مسیرهای سنگلاخ روح اش. از جایی که به آن می اندیشد.
با این همه، نویسا باشید. حتی اگر خودتان می نویسید و خودتان می خوانید... همان گونه که عابر در کویر می نویسد و خودش می خواند و دیگر هیچ
روزگارتان روشن و دل تان شاد بانو
بسیار زیبا نوشتی و گل گرفتی وبلاگت را..