ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
دلم به شدت گرفته
اونقدر که گاهی نمی فهمم چه مرگمه که اینقدر گریه می کنم بغض می کنم و مثل دختر بچه های شش ساله زمین و زمان رو به هم میریزم
و مثل نوجوان ۱۵-۱۶ ساله از همه شاکی و عصبانی ام
خودم رو در مقابل ساده ترین چیزها می بازم و قالب تهی میکنم
و البته این عمق ماجراست که می گویم وگرنه در ظاهر همان ادم محکم قبلی ام
ولی ادمی که که از این نقاب محکم بودن به شدت خسته شده و فقط نگرانی از دست دادن وجهه و موقعیتش او را به سکوت واداشته
و غم انگیز ترین بخش ماجرا این است که همه روزها را بشماری که به یک دوشنبه برسی
نه اینکه بد باشه نه ولی حکایت بی کسیه منه در عمق روابطم که فقط بخواهی کسی را بیابی که فقط در اختیار تو باشد
هر چند همان هم همیشه ترس از دست دادنش دیوانه ام می کند ترس خسته شدنش ....ترس تنها ماندن بعد آخرین تلاش برای بهبود کیفیت زندگی ات
بغض درسته دوستم
شما نوشتی بقض
ممنون اصلاح شد غلط های تایپی ....
زندگی مملو از این فرازها و فرودها است.
رنج واقعیت اصلی است
چگونه می توان مشعل زندگی را از میان طوفان رنج به سلامت برد
چیزی میانه ی ترس و امید