روزمرگی های زندگی من.....

روزمرگی های زندگی من.....

روزمرگی های تجربه و احساس
روزمرگی های زندگی من.....

روزمرگی های زندگی من.....

روزمرگی های تجربه و احساس

یک روایت از جلساتم

آدمهایی که وقت و تایم و جلسه و درمانگر تو رو از آن خودشون کرده باشن

این جمله که ظاهرا برخواسته از خواب منه خیلی مبهم و زجردهنده است

چرا باید یک دفعه احساس کنم که کسی قراره درمانگرم رو بدزده یک غریبه یک غریبه ای از جنس درون خودم !!

چرا باید دفتر جدیدش دقیقا شبیه اتاق قبلی من باشه

چرا باید این دو اتفاق مرا به به عقبه ای نه چندان نزدیک وصل کنه و استرسی شناخته شده رو به جانم بندازه؟

و در عین حال گیج و مبهم که نفهمم به کجای وجودم وصل شده ام؟ و قرارست چه چیز را بالا بیاورم که یک عبارت از اتاقت بگو مرا به بابا بزرگ به اتاق به ازدواج و مرگ اون ببرد و اشکم را در بیارورد هر چند لحظه ای ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد