روزمرگی های زندگی من.....

روزمرگی های زندگی من.....

روزمرگی های تجربه و احساس
روزمرگی های زندگی من.....

روزمرگی های زندگی من.....

روزمرگی های تجربه و احساس

عشق

عشق را نمی شناسم

همان که برایش سروده اند

معمارنیستم و

 سازه های سنگی هزارساله را هم درک نمیکنم

داستانهای عاشقانه زیاد خوانده ام

 اما باز هم گیج می زنم

در برهوت فیلم ها و سریالها 

 سرک میکشم

لابه لای کلمات و واژه ها

 جستجو میکنم

اما هیچ کدام ...

حس آشنایی ندارند

در اکنون لحظه هایم

با خود میگویم معادله حل شد

تو عاشق نیستی ...

و تمام...

اما بسان کودکی لجوج

 پای می کوبم

که من عاشقم

ببین این را...

انجارا نگاه کن...

این را چه می گویی؟

این یکی دیگر که حتما ....

اما نیست....

تهی می شوم

فرو میریزم و

دوباره تمام.......

نظرات 1 + ارسال نظر
عابر چهارشنبه 4 مرداد 1396 ساعت 15:42

به سان کودکی محزون
در این جا می نشینیم
و می دانم
هیچ روزی
نخواهد آمد
هیچ باران
هیچ چتری باز نخواهد شد
به سان عابری خسته
امیدم به دیداری است
که هرگز نمی اید
هرگز
در این شهر و من تنها
زیر این سقف نیلگون پهناور
اما پنهان
نه چشمه ای می جوشد
نه چشمی انتظاری می کشد
درها بسته
"سرها در گریبان است"
و می دانم خواهم رفت روزی
بی آنکه لبخندت
بی آنکه صدایت
میان واژه های سرگردان
اشتیاقی بر انگیزد
شاید در شبی آرام
مهمان ستاره ای گردم
از ان بالا و ان هنگام
که آسمان را می بینی
توهم می کنم شاید
مرا می بینی

عالی بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد