روزمرگی های زندگی من.....

روزمرگی های زندگی من.....

روزمرگی های تجربه و احساس
روزمرگی های زندگی من.....

روزمرگی های زندگی من.....

روزمرگی های تجربه و احساس

برای خودم و تنها عابر این صفحه

وقتی با نوشتن هم غریبه می شوی دیگر انگار تو را به یک جهان دیگر پرتاب کرده اند جهانی که حتی با خودت هم آنجا غریبه ای 

وقتی حتی انگشتان دستت هم از قلم و نوشتن و تایپ فراری اند یعنی باری عظیم درحال ویران کردن وجود توست  

برای منی که نوشتن همدم روزها و سالهای متمادی وجودم بوده ننوشتن و نتوانستن استرسی بزرگ تر دارد چون لغات ساده را هم گم کرده ام انگار  

گاهی حتی از نوشتن هم بیزار می شوم چون فکر میکنم مقصر است مقصر همه حجم تنهایی های من...  مقصر است که من را به تنهایی هایم دلخوش و آرام کرده  

و بارها به این می اندیشم که آیا نوشتن و یا حضور مجازی پرکننده حضور فیزیکی آدمهاست؟ خصوصا در این دنیای تکنولوژی و وسایل ارتباط جمعی و پر از فالوور و لایک و استیکر ... 

اصلا نمی فهمم نسلی را که دغدغه شان همین حضور مجازی و ارتباطاتت دورادوری است که در یک اتاق دربسته شاید تنها نشسته باشند و توهم ارتباط بزنند 

از فضای مجازی گریزان نیستم و شاید حتی به نوعی معتاد این فضا هم بوده باشم اما دغدغه ام در این گشت و گذار های مجازی گذران تنهایی و وقت هایی است که شاید می شد با دوستی رو در رو تجربه اش کرد و متوجه گذر ثانیه ها هم نشد. نه این چرخ زدن های مجازی که هر لحظه اش برای من چک کردن ثانیه هاست که چقدر دیگر از زمانم گذشته است   و کاستن از استرس بودن در دنیای واقعی ..... 

سکوتم آدم می خواهد  حضور واقعی آدمها را و امنیت  و لذت بودنشان ولی خسته ام از کندو کاو دنیای آدمیان خسته ام از خودم و دنیای درونم و خودم را یارای منجی گری ام نیست

عیدانه

انقدر سوت و کور بود

که درش را تخته کردم  

هیمنجا را میگویم 

همین خانه ساکت و بی مهمان را

همینجا که نه صاحب خانه را حالیست برای نشستن و نگاشتن 

و نه مهیمان و رهگذری را میلی

 که به در بکوبد و شوق دیدار در دل ها تازه کند

هنوز پا برجاست خانه

اما صاحب خانه گوشه عزلت گزیده و نوای غربت سر داده

لیک سروها هرگز نمی میرند 

و او خویشاوندی دوری با سرو ها دارد


حس های نگفته و نباید های شده

بقیه آدمهای کره خاکی را نمی دانم اما خودم را آنطور که می شناسم همیشه تنهایی عمیق را در تک تک سلولهای ذهنم تجربه کرده ام

تنهایی و ترسی که ارتباط به من تزریق می کنه و نیاز شدیدی که به داشتن یک همراه همزبان و هم درک دارم

کسی که حالم را فقط درک کنه کسی که کمکم کنه که شرایط رو بگذرونم

احساس عدم کارایی و احساس ناتوانی شدید فلجم کرده به این فکر می کنم که ۳۵سال عمرم را چه اندوخته ام؟ دستاوردهای قابل اتکا من کجاست؟

اصلا به چی می تونم تکیه کنم ؟ کدوم داشته و سرمایه و اندوخته ام قابلیت تکیه کردن داره ؟

چرا باید همیشه شرایط برای من در پیچیده ترین حالتهای ممکن بروز کنه

یک تدریس کوچک که به عنوان اولین تلاش موفق من بعد سالهای متمادی تلاشهای بی ثمر و کوچه بن بستی که می تونست برام بهترین خاطره عمرم باشه و شروع پرورش شوق و اشتیاقم به به این کار ... اگرچه هنوزم اون ساعات و اون کار برام بهترین وخاص ترین ثاینه های عمرم هستن اما افسوس که تکرار نشدنی هستندیعنی با کشیده شدن پرونده انضباطی که بعد یک سال هنوز هم بسته که نشده هیچ باید تمام و کمال بلرزم که آیا واقعا پوشش کاملا رسمی و اداری من و در قالب چادر چه ایرادی داشته که اخطار شفاهی هم برای تنبیهش کافی نبوده و باید پرونده تشکیل می شده و راه تدریس من برای همیشه بسته بشه و در جلو اسم من در سامانه اخطار قرمز غیر قابل ثبت نمایش داده بشه؟

هنوز هم عمق دلخوری من از مردان جامعه ام شدیده هنوز هم درونم نبخشیده ام آن عده ای را که به جای نگاه امن  درست در آنجاهایی که یک زن نگاه امن را میخواهد حتی پوشش درستی هم دارد حس ناامنی شدید رابهش میدن  حس بد بودن و هرزه بودن خودش
و جاهایی که باید زنانگی های یک زن رو درک کنید برعکسش حس مردانه بودن جنگ قدرت را درونش فعال میکنید

با کددامین چشم مُصْ‍لح (اصلاح کننده)و غیر مُسلّحی  در ورای یک چادر پوشیده شده اجزای بدن یک زن را تحلیل نموده اید ؟ اصلا مگر شما شاگرد آن کلاس نبوده اید پس چرا به جای پرداختن به محتوای کلاس، و پاسخ گفتن به سوالات و چالش های درون کلاس ،تحلیلی سیاه و کثیف را ثبت نموده و آنقدر خود را محق دانسته اید که پرونده سازی هم ضمیمه اش نموده اید ؟ واقعا به فکر جوان یک مملکت و عاقبتش در راه طول و دراز شغلی اش نبوده ایدیا به عمد خود را از این دایره بیرون می دانید؟ 

تحصیل در رشته علوم تربیتی....

داشتم وبلاگ معلوم الحال را می خوندم و پستی که در مورد مشکلات رشته زبان نوشته بود که کلی هم بهش حق دادم البته ولی به این فکر رفتم که راستی رشته منم مشکلاتی داره تو جامعه!!

علوم تربیتی یا تربیت بدنی!!

مساله اینه که باید برای قشری از دوستان در جامعه معنای این دوتا رو تفکیک کنیم اگرخدایی نکرده خودمون رو با این عنوان معرفی کردیم چون بارها مشاهده شده که طرف اومده ازم سوالات ورزشی و بدن سازی پرسیده و بازم البته با این مشکل در اولین روزهایی که وارد سیستم دانشگاهی شدم برخورد کردم وقتی مدرسه محل تحصیلم ازم خواست که به عنوان یکی از دانش آموزان مثلا موفق در کنکور بیام و به سوالات بچه ها جواب دم!! که یکی از دانش آموزا اومد و ازم پرسید یعنی شما همه درساتون زنگ تفریحه؟!! گفتم یعنی چی گفت ورزش دیگه خب همش بازیه و.... ااصلا درسم می خونید؟

گرایش های مختلف رشته و توضیحات آنها

خب برای اکثر آدمها آموزش بزرگسالان یعنی سواد آموزی ..حالا بیا شده با عنوان کردن ریز واحدهایی که پاس کردیم ثابت کنی که سواد آموزی یک بخش خیلی خیلی ناچیز از نیازهای یک بزرگسال بالای 24 ساله یک جامعه است تازه اونم در این دنیای فناوری و.... که البته همین باعث میشه خیلی از دانشجوها و فارغ التحصیلان این گرایش اصلا یا نگن گرایششون چیه یا بگن مدیریت یا ....

یا مثلا کافیه بگی برنامه ریزی یا مدیریت خوندی دیگه باید برای هر کار و هر رفتار غیر مدیریتی و غیر برنامه ریزی نشده ای خلاصه بابت هر خل بازی جواب پس بدی که مگه تو....

یا بدتر هم اتفاق افتاده همیشه باید مدیریت بحران داشته باشی و خلاصه که زیر ذره بین مدیریت و برامه ریزی زندگی کردن فاجعه ایه برای خودش

مشاوره تحصیلی

ای یکی دیگه مشکل حرفه ایه یعنی خب اگه به کسی بخوای مشاوره تحصیلی و درسی بدی می گن تومگه روان شناس یا مشاور تحصیلیه مدرکت؟!!  ضمن اینکه حتی از نظر حرفه ای هم خیلی نمی تونیم فعالیت حرفه ای درستی توی زمینه مشاوره تحصیلی داشته باشیم یعنی حتی مجوز کاری گرفتنش هم بامشکلاتی روبه روست. البته که طبق ائین نامه ها مجوز می تونیم داشته باشیم

ادامه دارد....17.06.96

بازنشستگی

یکی ا زهمکاران خوب گروهمون امروز به بازنشستگی رسیدن و این برای ما جوونهایی که سابقه کاریمون همه زیر ۷ساله تقریبا خب یک حال هوای دیگه ای داشت

حال و هوایی که با دادن ایده برای خریدن یک هدیه یادگاری از سوی من شکل گرفت و کم کم هر کسی چیزی به اون اضافه کرد و امروز به یک جشن خودمونی ولی مفصل و به یاد موندنی تبدیلش کرد جشنی که ما پیش بینی حضور حداکثر ۲۰ تا ۳۰ نفره سایر همکاران را داشتیم ولی در روز مراسم با حضور ۱۰۰ نفره و کمبود جا مواجه شدیم البته به دلیل جو صمیمیانه حاکم در مراسم همه همکاران با میل و رغبت خود و با اشتیاق ایستاده بودند و تا انتهای مراسم که تقریبا یک ساعت هم به طول انجامید هیچ کس نه تنها گله ای نداشت بلکه خدارو شکر شاد هم بودند و راضی .... چیزی که عموما کم پیش میاد یعنی رضایت حداکثری...

دیشب ریاست دانشکده و چند تن از مسوولین قبلی مرکز هم اعلام امادگی کردند که در جشن باشند و این خودش یعنی باید پس مراسم رو به یک شکلی مدیریت می کردیم که از یکی از اقایون همکار شبانه خواستم که قبول کنه و مجری برنامه بشه ... هدیه تابلو فرش و شکلات رو هم که قبلا تهیه کرده بودم ... یکی دیگه از همکاران ایده کلیپ رو چند روز قبل داده بود که سعی شد مجموعه ای کاملی از عکس و فیلم هایی باشه از همکاران و با اهنگ خداحافظی خواجه امیری در پس زمینه اون که کار خیلی خوب  ونوستالوژی در اومده بود و امروز همه مهمونها از کلیپ راضی بودن

مدیر مجموعه مون که کارت هدیه داد ریاست دانشکده لوح تقدیر ... برخی همکاران سایر بخش ها هم جداگانه هدیه ای تهیه کرده بودن.. از خانواده خود همکار هم بدون اطلاع ایشون دعوت شده بود

از نکات جالب این جمع دوستانه :

۱- قاری قران که هماهنگ شده بود برای ابتدای برنامه به دلایلی نیومد و مجری قبول کرد که خودش قران بخونه که ایشونم البته با صوت سوره کوثر رو خوند ولی وقتی به انتهای سوره سه آیه ای رسید به نظرش اومد کم بوده دوباره شروع کرد از ابتدا همونو خوندن که خب همه از این حرکت خندیدن و متوجه اینکه چرا این کار و کرده شدن

۲- باغبان از حیاط یک دسته بزرگ گل چیده بود و اورده بود که البته اونو توی پارچ پلاستیکی آبی رنگ کنار سماور اداره (در یک لحظه غفلت مسئول ابدارخونه) گذاشته بود و خوش و خرم آورد وسط میز گذاشت بدون هماهنگی .. که به دلیل غیر منتظره بودن و پارچ آبی رنگش باعث خنده ریز حضار شد و البته مسئول ابدارخونه رو حسابی شاکی کرد 

۳- در یک کارت پستال بزرگ همکاران هر کسی یک جمله برای همکارمون نوشت که خب هدیه به یادماندنی شد

می توانم؟ نمیتوانم؟ می شود ؟ نمیشود؟

فهرست بلندبالایی از نمی توانم های خودم تهیه کرده ام  که البته درکنار اونها خانه های دیگری هم هست ولی فهرست ناتوانی هایم گسترده ترند!  

در واقع جدول پیش رویم اینگونه است:  

نمی توانم

چرا نمی توانم

چطور می توانم

توانمندی ها و نقاط قوت

 

مشکل اینجاست که حتی در جلوی خیلی از نمی توانم هایم، نمیتوانم بنویسم چرا نمی توانم!!  یا چطور می توانم؟  

بدتر از اونم اینه که حتی توانمندی ها و نقاط قوت شخصیتم هم گاهی فکر میکنم خودش ضعفه یعنی اونقدر زیاده که سوء استفاده می شه ازش!!!

به هر حال دلم می خواد کشف کنم چرا نمی تونم و اینکار بسی سخت است وسخت تر اینکه حتی چطوری میشودآن نقطه ضعف را تقویت کرد ؟ 

روزمرگی های پیوسته

فصل هایم یکسان شده اند گاهی می اندیشم نه ذوق بهار و نه گرمای تابستانی و و نه رنگین کمان پاییز و نه سپیدی زمستان را سالهاست آنگونه که باید درک نکرده ام

سالهاست فصل ها را نفس نکشیده ام و حس نکرده ام

حتی گاه یادم می اید که پاییز با آن همه جلوه رنگین و زرد و نارنجی اش جیغ کشیده رو سفیرکشان رفته و من حتی یک برگ افتاده از درخت را هم ندیده ام! 

توهمات....

راستش داشتم به این فکر می کردم که من در ایده ال ترین حالت فانتزی هام تو ازدواج چیه؟! و اینکه آخرش به این رسیدم که با مشتی توهمات روبه رویم که حتی فانتزی هم نمی تونه باشه!!

بماند که اصولا فانتزی یعنی دست نیافتنی دیگه ولی حالا برای من  اینجا کاربرد واژه فانتزی دلچسب نیست 

از این چرندیات که بگذریم داشتم باب مًثًل می فکریدم دیگر که توهماتمان در چه حوزه ای است؟!

مثلا دوست دارم شاهزاده سوار بر اسب سفیدمان اگر باشد کلا ... آنقدر علم و دانش سرش بشود که حتی سری در این جماعت عالم داشته باشد آنقدر که سفرهای خارجه اش هم هم فال باشد و هم تماشا و هم کسب علم و احیانا نشره ....

و تازه مثلا سنش هم بیش از ۳-۴ سال از من بیشتر نباشد! (حالا نه که ما در این عمر گرانمایه به این دستاوردها رسیده ایم که انتظار داریم یکی ۳-۴ سال بزرگتر رسیده باشد و تازه حالا بعد از بین این همه آدم مرا بیابد و بخواد همسرش شوم! هی چه کنیم که همان واژه توهم بسی معقول است باب این مقوله عظیم!

حالا فکر نکنید یک وقت مثلا به خاطر وضعیت کنونی تحصیلی خودم این توهم درمن ایجاد شده نه عزیز دل... کلا این توهم عقبه ای بس طولانی دارد و از همان عنفان جوانی در مخمان وول می خورده و کلا به هر سازی که بگویید رقصیده ام که این توهم را بیرون کنم اما خب نشده است دیگر...

به هر حال همچین فرهیخته گرانقدری مسلما هیات علمی یک دانشگاه هم که هست!! و خلاصه هر چقدر دلتان بخواهد از این توهمات علمی مابانه را در خود دارم دیگر

از باب تعقل و احساس نیز باید در حد اعلای دو سر طیف باشد!! جمع ازداد شنیده ای دیگر ؟ یک چیزی در همین حدود و ثغور

توهمات دیگر بیشتر درباب تجارب احساسی شکل می گیرند که در قله آن شاید یک چیز برایم بالاترین اهمیت را از بعد همان توهمات دارد چه چیز؟ می گویم خدمتتان ...

اینکه من در کنار آن موجود توهمی بر پایه اصل لذت هم که شده "خود درونی ام " باشم همان شیطنت ذاتی پنهان شده را می گویم همان که هیچ وقت حتی جرات بروز هم نداشته بنده خدا و در اسارت مطلق بوده در همه این سالها... و آرامشی عمیق را بر پایه اعتماد مطلق در کنار آن حضرت!! تجربه کنم

همان که دغدغه پیشرفت من را هم داشته باشد و تماما با من میکس شده باشد!!

حال خود به تعقل قضاوت کنید که همچین توهماتی را باید به دست کدامین قضا و قدری بسپارم؟ اخر همیچین موجود سفارشی را باید دستور خلقتش را صادرکنم که تازه با خوشبینانه ترین حالت به جای ۳-۴ سال تفاوت سنی به فرض تولد در هم اکنون ۳۰-۴۰ سال تفاوت سن خواهد داشت ....به نظرتون منتظرش بمونم ؟!

خوانندگان رهگدر وبلاگی ام: خوشحال میشم اگر همچین توهماتی داشته اید و از تجارب واقعی زندگی خودتان چیزی هست که قابل اشتراک گذاشتنه برایم بنویسید!

# طنز

# توهمات عیدانه



مرور روزهایی که گذشت...

خیلی وقته که ننوشتم و البته اتفاقاتی که حتی حس و حال نوشتنم نبود

مرداد ماه پر از استرس بود برام در حدی که پس از برگزاری آزمون مصاحبه دکتری تخصصی و فرایندهای پر از استرس و ادامه دار بعدیش که به دلیل داشتن مسئولیت کارشناس اسناد به وجود آمد  چهار روز کامل به مرخصی رفتم چون دیگه هیچ جونی برای حتی اومدن نشستن پشت میز اداره رو هم نداشتم  و البته باز هم بماند که به دلیل خرده بنایی های خونه که توی این روزها ادامه داشت خیلی هم آرامش برقرار نبود و هم جلسه کارگروه اخلاق که باید می رفتم ساختمان مرکزی در نتیجه خیلی هم  بازدور از اداره نبودم!

اما مریم و زهرا واقعا در یک حرکت یهویی و عجیب چهارشنبه رو مرخصی گرفتن و منم به زور بلند کردن و یک روز شاد و ساده و صمیمی رو برام رقم زدن که واقعا از صمیم قلب ازشون ممنونم

آخرین روزهای مرداد ماه هم یعنی دقیقا از 29 مرداد ماه هم به مدت 13 روز یعنی تا 10شهریور مرخصی بودم و به اتفاق خانواده سمنان (سمنان،مهدیشهر،شهرمیرزاد) و جنگل های شمال ( سرخ رود، لاویچ،جواهر ده،گرگان) و تهران (مرقد امام و رودهن) قم و جمکران رو دور زدیم هوا به شدت گرم و مرطوب بود ولی دور بودن از محیط کار به همه چیز می ارزید!!!  و جدای از شوخی آرامش عمیقی رو بهم این سفر داد.

از نکات دیگه ای که دوست دارم بگم اینکه از جمله کارهای دیگه ای که کردم این بود که بعد از چندماه انتظار و مشکلات بالاخره در همین سفر و البته با پیگیری های زیاد و تلفن های زیادتر تونستم وقت دفاع پروپزال رو برای همون تایم که در سفر بودم یعنی چهارشنبه 8 شهریور ماه بگیرم و به همین خاطر بخشی از سفر نامه را به دانشگاه کشوندم و یک روز کامل درگیر دفاع پروپزال و باقی کارهای اجرایی اش شدم که خداروشکر تا حدی کار استارت خورد حالا بقیش دیگه که تایید کمیته پژوهش دانشگاه و... باشه دیگه فعلا انتظاره....

اتفاقات پر تنش دیگه ای رو هم تجربه کردم که خب برای من مدیریت اوضاع رو سنگین میکرد  از جمله  همزمان یکی از همکاران را بدون هیچ اخطاری قصد اخراجش را داشتند که البته هنوز به طور کامل اوضواع آروم نشده ولی خب تنش شدیدی رو برام داشت به دلیل صمیمت بین من و اون

مورد بعدی حال بد دوستی که از یک رابطه اشتباه بیرون اومده بود اگرچه خودش کات کرده بود اما خب وضعیت روحی وخیمی داشت و با افکار خودکشی اش بیشترین تنش رو تجربه کردم

شاید با اینکه می دونستم این تهدید ها و این کارها به قول معروف نمایشیه و برای جلب توجه ولی خب ترس از اینکه اگر چنین کاری بکنه ... و نگاههای پر از التماس خانواده اش به من که حواست به این باشه و امیدوارانه منو یک فرشته نجات می دیدند سطح استرس و نگرانی منو بالاتر می برد و اینکه تصمیم بگیری در هر موقعیتی که کار درست چیه رو سخت تر...

مشاورباشضی بنده هم که توی این اوضاع کلا منو گذاشته بود به امید خودم و خب منم عاصی که چرا وقتی بهت نیاز دارم نیستی دقیقا؟

ظاهرا که همه منو یک آدم فوق العاده و غیر زمینی می بینن که باید خودم همه چی رو حل کنم باور کنید نیستم ها منم کم میارم

فکرکردین سر اون مصاحبه دکتری تخصصی چرا یهو بعد تموم شدن کارا رفتم مرخصی؟ حل کردن مشکلات 1000 و خورده ای پرونده که درست ثبت نشده بود در دوروز واقعا فاجعه بود وقتی حتی اساتید هم حاضر نبودند کمک کنند و همه می ترسیدند و دانشکده فقط می گفت شما مسئول صحت تحویل اسناد به وزارت هستین!!!  و جالب تر اینکه همچین سمتی رو قبلش بهم نگفته بودند بعد که مشکلات رو شد حکم رو آوردن نشون دادن که بیا این حکم ..... ببین تو مسئولی نه بقیه!!!!!!!!!!!!!!!! 

این روزها مشکلات دیگه ای هم هست که فکرم رو درگیر میکنه اونم درگیریهای فلسفی!!

مثلا دارم به این فکر می کنم چطوری می شه ادم بین کارش و زندگیش... با همه وجودش کارش رو بخواد و یقین داشته باشه که مرد زندگیش یک روزی می ره؟ و این کاره هست که براش می مونه و می تونه نجاتش بده توی زندگی 

البته این موردی که منو به این فکر انداخته موقعیتش استثناهایی داره که جای بحث نیست ولی واقعا  زندگی و ازدواج چیه ؟

چه جور پیمانیه که از قرار دادهای کاری سست تره و ادم ها رو به این تصمیم می رسونه؟ مگه ازدواج قبل از اینکه پایه و اساس قراردادی اجتماعی داشته باشه بر پایه عاطفه و  محبت و علاقه شکل نمی گیره؟ چطوری میشه که بنیان عواطف آدمها اونقدر سست و شکننده میشه؟  

و وقتی به همچین چیزهایی فکر می کنم بیشتر از قبل می ترسم از عمیق تر شدن رابطه هایم باآدمها.. 

ادمهایی که کار را بر روابط عاطفیشون ترجیح می دن ... خب مسلما تو را هم با هر قدر سابقه و عمق در رابطه یک دفعه تنها می گذارند و میروند 

نمیدانم این روزها میگذرند و من به همین گذر دلخوشم

این روزها

این روزها دلم فقط گریستن می خواهد و قلبم سکوت را

و جسمم آغوشی که سر بر شانه اش آرام گیرم

این روزها هر دل صبح با چشمانی اشکبار روزم را شروع میکنم و با خستگی پایان ناپذیر تمام

این روزها یکی را می جویم که به فکر این همه خستگی ام باشد . دستم را بگیرد با خود ببرد به هر کجا که آرامش باشد و شادی و لبخند و بدور از دغدغه های زندگی

هر چند کوتاه اما ببرد تا نفسی تازه کنم

این روزها حتی مسافرتی را که خودم برنامه اش را بچینم و زمان و مکانش را مشخص کرده باشم هم نمی خواهم

فقط یکی را می خواهم که دستم را بگیرد و ببرد و خودش مدیریت کند زمان و مکان و احساسم را

و من فقط چرخ بزنم بخندم و شاد باشم و رها

این روزها صبحانه ام گریه است و نهارم بغض و شب هنگام هم خشمی از نبودن های آن یک نفر گمنام برای خود خودم

عشق

عشق را نمی شناسم

همان که برایش سروده اند

معمارنیستم و

 سازه های سنگی هزارساله را هم درک نمیکنم

داستانهای عاشقانه زیاد خوانده ام

 اما باز هم گیج می زنم

در برهوت فیلم ها و سریالها 

 سرک میکشم

لابه لای کلمات و واژه ها

 جستجو میکنم

اما هیچ کدام ...

حس آشنایی ندارند

در اکنون لحظه هایم

با خود میگویم معادله حل شد

تو عاشق نیستی ...

و تمام...

اما بسان کودکی لجوج

 پای می کوبم

که من عاشقم

ببین این را...

انجارا نگاه کن...

این را چه می گویی؟

این یکی دیگر که حتما ....

اما نیست....

تهی می شوم

فرو میریزم و

دوباره تمام.......

یک تجربه شیرین

برای خودم برنامه ریخته بودم که خودمو وصل کنم به کمیته طرح تحول آموزش و به نوعی در کارگروه های مرتبط با طرح جز افراد پای ثابت جلسات تصمیم گیری و اجرایی باشم بماند که باز ما برنامه ۶ ماهه ریخیتم دوماهه اتصال برقرارشد!! و باز هم بماند که نمی فهمم چرا وقتی زودتر از موعد به برنامه هام میرسم به جای احساس عمیق خوشبختی و شادی ، نگران می شم و پر از استرس!! اینم هر کی می فهمه بهم بگه اخه من وقتی با یک چنین شرایطی رو به رو می شم بیشتر ترس برم می داره که من الان خب امادگی روحی یا حتی واقعا زمانی لازم رو برای روبه رو شدن با چیزی که مثلا قرار بوده ۴ ماه دیگه بهش برسم نه الان ندارم الان کلی کار عقب مونده دارم الان کلی استرس چیزهای دیگه رو دارم الان کلی مسئولیت روی زمین مونده دارم که باید بهشون سر وسامان بدم ...بعد این پروژه تو ذهن من قرار بوده یک زمان دیگه ای اجراش شروع بشه نه الان!....

القصه اینکه پام به جلسات کارگروه اخلاق حرفه ای در پزشکی بازشد و یک پروژه عالی هم بهم واگذار شد خدایی توی جلسه اول که شنبه بود پر بودم از استرس و ترس که الان با چه کسانی رو به رو می شم ... البته متوجه شدم که قرار بوده منو یک محک علمی بزنند بعد به قول معروف نمره ای که بیارم از نظر اونا تصمیم گیری بشه که بپذیرنم یا نه... ولی شرایط تو جلسه طوری پیش رفت که دکترt مسئول مافوق اون فردی که می خواست ازم به قول معروف امتحان بگیره توی همون جلسه به من یک پروژه رو کامل واگذار کرد !! و البته خب باعث ناراحتی طرف شد چون بعد جلسه برگشت بهم گفت که من قرار نبوده به شما فعالیت واگذار کنم اینجوری... برنامم این بوده که به شما یک کار پژوهشی بدم انجام بدین کامل و مقاله اش هم بکنید بعد ببینم بر اساس اون چقدر اصلا کار بلدین اونوقت بهتون پروژه ها بدیم ولی خب حالا دکتر دستور دادن دیگه ببینم فعلا دکتر چی منظورشونه ...  قرار شد دوشنبه ساعت ۱۰ خود دکتر t با من یک جلسه بزاره و مستندات و کارهای مختلف رو تحویل من بده تا من کارو شروع کنم هرچند اون خانم دکتر  sh زیر مجموعه ایشون کلا نه تنها ناراضی بود از این موضوع بلکه علنا هم گفت فعلا به احترام دکتر سکوت میکنم که بعد بهشون ثابت بشه که نباید به شما کار می دادند!! اونم به این زودی و بدون اینکه پایلوت بشین ! خلاصه  اون روزباخودم می گفتم خدا اخر عاقبت منو بخیر کنه.... و ترسی که این جا به شدت همه وجودمو گرفته بود که الان آبرومم ...

اما امروز دوشنبه با یک دنیا استرس برای جلسه با دکتر دوباره راهی ساختمون اداری اصلی دانشگاه شدم البته دکتر به دلیل جلسات متعددی که داشت با تاخیر اومد و در این فرصت هم خانم دکتر از هیچ کوششی برای تضعیف روحیه من کوتاهی نکرد! در حدی که مجبور شدم به نوعی اعاده حیثیت کنم و خلاصه یک جور حرف بزنم که جمع کن خودت رو فکر نکن الان من صفر کیلومترم و حالیم نیست و.... البته محترمانه ها ولی خب دیگه  

ولی جاتون خالی دکتر t یک ادم پر از انرژی مثبت و ماه با اینکه سن و سالی ازشون گذشته تکیه کلامش که دخترم ... دختر گلم بود تازه برای کاری که به من می خواست بسپاره و در واقع به نوعی تحلیل محتوای کیفی بود و میتونست اصلا توضیح هم نده ولی کاغذ قلم گرفت دستش و همه ریز نکات رو برام گفت بااینکه خداروشکر من از قبل این شیوه تحلیل رو بلد بودم و کار هم کرده بودم روی کتاب فارسی پنجم دبستان ولی دکتر با صمیمت و آرامش و چاشنی طنز و مهربونی تمام مراحل کار و توضیح می داد و مستندات رو باز می کرد و به من می گفت بگو اینجا چکار می کنی و خلاصه بهم اطمینان می داد که تازه اگه وسط کار با مشکل رو به رو شدی من هستم کمک می کنم تو استارت بزن فقط بقیش با کمک هم ...

تازه چون کار کیفی هست و نیازمند استفاده از نرم افزار MAXqda  برای ثبت داده هاست برام توی دفتر روزانه اش یک وقت گذاشت که بهم کامل نرم افزار رو یاد بده و برام نصب کنه

آرامش و شادی عمیقی که این ادم به تک تک سلول هام تزریق کرد  بعد اون همه ناامیدی از اساتید بابت کار کیفی پایان نامه و دست تنهایی در یک شروع گنگ فوق العاده بود اگرچه محتوای کمک و حرفاش همه در راستای پروژه ای در بحث اداره بود ولی خب اطلاعات کاملی از گرندد تئوری داشت و همین نرم افزار که خب اساتید یا یاد ندارن یا دوست ندارن یاد بدن

ولی اون با کمال سخاوت نه تنها همه دانسته هاش رو اشتراک می زاشت بلکه بهت دلگرمی هم می داد

دانشجوی ناکام

سر یک موضوعی به این فکر می کردم که من در دوره لیسانس در آرزوی عمیق کردن رابطه هام با اساتید بودم و وقتی اساتید از این تجارب در دوره فوق لیسانس و دکتری می گفتند عمیقا آرزو می کردم یک روزی منم دانشجوی ارشد و دکتری باشم و بتونم این نوع رابطه رو تجربه کنم ! اما دریغ در هیچ دوره ای این شانس با من یار نبود و من در دوره ارشد هم با سیستمی شبیه دوره قبلی رو به رو شدم به دلیل زیاد بودن دانشجویان گرایش های مختلف ارشد در شهید بهشتی و باز اونجا اساتید از داشتن این چنین تعاملاتی با دانشجویان دکتری خودشون می گفتند و من در اون مقطع هم آرزو می کردم کاش دانشجوی دکتری بودم و این تعاملات رو تجربه می کردم !!!! و اکنون در مقطع دکتری باز هم با همان سبک قبل روبه رو با اساتید هستم که فکر میکنند نباید به دانشجو رو بدهند و.....القصه در کل فرایند تحصیل ناکام شدیم از برقراری ارتباطی عمیق با اساتید!!!!

این موضوع در مورد امکانات هم صدق می کرد تو لیسانس که بودیم همه امکانات خوب مال ارشد و دکتری بود در مقطع ارشد بهمون همون یک کمد خالی هم ندادن می گفتن فقط مال بچه های دکتری است ....

الانم در مقطع دکتری آس و پاس بدون امکانات!!! تازه پولم میدی ولی امکانات نداریم!!

وقتی در نوشتن شیوه اجرای کار کیفی می مانی ....

پروپزال نوشتن بخش مهم و آغازین یک کار پژوهشی و در عین حال پایان نامه نویسی به طور خاص است ، اما وقتی  شیوه اجرایی کارت کیفی باشد و استاد راهنما نیز فقط از دور و بر اساس یک سری گفته ها و خوانده ها های تدریس از این شیوه سر در بیاورد و نه بیشتر معضلی می شود که چند ماه است گریبانگیر من دانشجوست!

و البته خود منم به این شیوه تسلطی نداشته و همه کارهای قبلی ام کمی بوده و درهمان حد استاد اطلاعات دارم ! و استادی که مصر است واژه به واژه بنویسی که چکار می خواهی بکنی  در تجزیه وتحلیل داده ها ، وقتی خودت هم جز یک مشت اطلاعات کلی و تا حد کدگذاری ها و شیوه های ان بیشتر نمی دانی

و صد افسوس به جامعه پژوهشگر ما که وقتی به اساتید و پژوهشگران دیگری که کار کیفی کرده اند رجوع میکنی که کمکت کنند که فرایند روشن شود در یک کلام می گویند استاد راهنما و مشاورت هستند و چه به من می رسد بهت بگم چکار کنی در حالیکه شاید در کل توضیح آنها و کمکشون در حد یک جلسه بیشتر نباشه و اصلا حتی بیشتر هم باشد پس زکات علم نشره کجاست؟ فرهنگ کمک ما کجاست؟ همیشه باید نفعی باشد تا کمکی بشود؟

داستان دنباله دار یک فقره تدریس

یادتان می آید آن ماجرای تدریسم را که ؟ همان که حراستی هم شد یعنی این دوتا دومین تلاش تدریس و آخرین جلسه تدریس این دوره

امروزمسئول اموزش کارکنان دانشگاه را دیدم بعد از سلام احوال پرسی بهم گفت اماده باش که کلاسها رو باید استارت بزنیم

منم اظهار خوشحالی کردم و گفتم بله با کمال میل شما عناوین ر و بهم بدید بنده در خدمتم

بعد دیدم یک دفعه بعد از چند ثانیه مکث گفت راستی امادگی داشته باش کلاس ها رو دونفره اجرا کنیم!! با همکاری هم!

من که هم شستم خبردارشده بود و هم خب در عین حال با خودم می گفتم بهتر اینجوری از کمک حرفه ای یک نفر دیگه هم استفاده میکنم ، سری تکان دادم و گفتم با کمال میل چه خوب از تجارب ارزشمند شما هم فیض می برم عالیه

طرف فکر کرد دوزاریم نیافتاده گفت بنا به دلایلی فعلا چند بار با هم کلاس داشته باشیم بهتره و باز هم با تاکید که بنا به دلایلی حالا.... و گفت که اخه می دونید کلاسهای شما دیگه خودتون می دونید که چطوریه اینجوری منم باشم هم بار کلاس رو دوش شما نیست هم خب فکرکنم بهتره!!!

خب الان واقعا دلم می خواد بفهمم باز پشت سر من چی در اومده که این بنده خدا هم می خواست منو از دست نده به عنوان یک نیرو و هم احیانا حرف و حدیثها رو پوشش بده و یک جوری هم حمایتش رو از من داشته باشه

به هر حال دمش گرم هر کس دیگه ای بود احتمالا برای خودش دردسر نیم ساخت و کلا حذفم میکرد از سیستم تدریس .... و حتما سر یک فرصت مناسب ازش می پرسم که چی گفتن پشت سرم حالا اگه چیزی دستگیرم شد میگم بهتون....